یه سری دخترا هستن .. فقط دوست دارن تیپهای مشکی بزنن .. به هیچکس اعتماد ندارن .. دیگه تو فکر یه سوار با اسب سفید نیستن .. تیپ های رنگی رو بچهبازی میدونن .. یه جا ساکت میشینن و به حرفهای بقیه گوش میدن .. یه آهنگو صدبار گوش میدن و باز از اول .. زود از کوره در میرن .. جوابهاشون نیشداره و کوتاه .. زود بغض میکنن ولی گریه نمیکنن .. در مورد عشق مینویسن، میخونن، بحث میکنن، نظر میدن ولی قبولش ندارن .. شدن سنگ صبور ولی هیچکس حرفاشونو گوش نمیده .. قلبشون درد میگیره و تنگ بودن لباسِ گشاد رو بهونه میکنن و زود از زیر نگاه مامانِ نگرون در میرن .. حوصله حرفهای عاشقونه توی فیلمها رو ندارن .. با دیدن عشق دوران کودکیشون، با نفرت رو برمیگردونن و ب حمقات خودشون میخندن .. قبلا خیلی دلسوز بودن .. ولی حالا دیدن اشکهای بقیه، دلشونو نمیلرزونه .. از شنیدن صدای گریه، استرس میگیرن .. از بچههای شیطون خوششون میاد ولی موقع روبرو شدن با اونا دستپاچه میشن .. بچه های کوچیک دوستشون دارن ولی زیاد نزدیکشون نمیرن .. این دخترا، آروم توی آشپزخونه وول میخورن و ادویه ها رو روی غذای توی قابلمه مسی میریزن و با دمکنیِ درست شده از پارچههای چند تیکه، برنج رو دم میندازن .. پیاوز خوردمیکنن و اشک میریزن .. سیبزمینی سرخ میکنن و اشک میریزن .. شربت آبلیمو با زعفرون اعلا درست میکنن و اشک میریزن .. دلتنگیهاشونو میریزن توی ماشین ظرفشویی و زندگی میکنن .. زود عصبی میشن .. تیک دارن .. پاهاشونو موقع بیقراری، تکون میدن .. پوست لبشونو میجون .. بعضی وقتا زیادی ساکتن .. بعضی وقتا شلوغ .. ولی یهو ساکت میشن .. یهو شاکی میشن و کناره میگیرن از همه .. شهربازی نمیرن .. جیغ نمیزنن .. دنبال جلب توجه نیستن .. وبلاگ نویسن ولی نوشتههای خودشونو قبول ندارن .. داستانهای عاشقونه بقیه براشون خنده داره .. زود بزرگ شدن .. خانوم شدن .. حسودن ولی به جاست .. لجبازی میکنن و خودشون هم میدونن ک طرف رو کلافه میکنن . حس میکنن ایدهآل نیستن .. حس میکنن هرکاری هم کنن بالاخره هنوز هم یجای کار میلنگه .. اهل عکس گرفتن نیستن .. جدی و مغرورن .. شوخطبعیشون فقط ماله افراد خاصه .. زود قضاوت نمیکنن .. به خدا اعتقاد دارن .. از ممنوعه ها میترسن ولی اگه دوستشون داشته باشن، نه! .. عاشق شعرن .. عاشق بارون، نشستن توی ماشین، مسافرت هایی ک فقط توی جاده باشی، غذاهای خوشبو، نوشیدنیهای خنک، نسکافه، لباسهای نرم، آدمای مهربون، برف، راه رفتن روی شن، دیدن دریا، صدای شُرشُرِ آب .. و متنفرن از خوابیدنهای زیادی ک وقتی بیدار میشی همه جا تاریکه .. متنفرن از تیکههای کوچیک و بزرگ .. از آدمهایی ک خودشونو بزرگ فرض میکنن .. از همه چیزای بد . از نامردی .. از موذی بازی! .. اهل لاک زدن نیستن .. اهل رژ لب نیستن .. اهل لباسهای رنگُ وارنگِ تنگ نیستن .. عاشقِ پیکسل و پرتره و کتابان .. عاشقِ کیفهای فانتزی و گلهای خوشگل .. عاشقِ بچه های تپلِ ناز .. این دخترا .. شبیه منن .. شبیه تو .. شبیه هرکی .. عجیب نیستن .. ولی نمیشه درکشون کرد و این ناراحتم میکنه ..
اپیزود اول: هر بار که زهرا را میدیدم، تقویمِ رنگُ رو رفتهاش را از او میگرفتم و با شوقی وصف نشدنی، صفحههای آخرش را ورق میزدم و به دنبال طالع بینیِ زنِ دی ماهی بودم .. با اشتیاق، حاصل ازدواج و رابطه های رمانتیک ماه خود و تمام پسرهای فامیل را - آنهایی ک ماه تولدشان را میدانستم - میدیدم و اگر نتیجهاش خوب نمیشد،از دفعه بعد، طرف را تحویل نمیگرفتم .. برای علی همین اتفاق افتاد .. پسر همسایه دیوار ب دیوارمان .. یکبار جواب سلامم را داد و از آن موقع ب بعد، خیال کردم ک عاشقم شده .. ته و توی ماجرا را در آوردم و دستگیرم شد ک متولد فلان ماه است .. حاصل ازدواجمان خوب نبود .. فردای آن روزی ک برای صدمین بار، تقویم زهرا را چک کرده بودم .. علی را دیدم .. سلام کرد .. پشت چشم نازک کردم و رد شدم .. یادم میآید ک آن روزهای آخر دبیرستان، زهرا تقویمش را دو دستی تقدیمم کرد و با خنده گفت ک دنبال یک پسرِ خوب باشم ک ماه تولدش با من جور باشد .. خندیدم و تقویم را مانند شیء مقدسی، درون کیفم سُر دادم .. آمارشان دستم بود! دورِ پسرهای تیرماهی را باید خط میکشیدم ..
اپیزود دوم: چراغ قرمز، کلافهاش میکرد .. و دوباره همان حالت همیشگی .. کلافه بود و با انگشتهایش روی فرمان میزد .. بیهدف .. بی هیچ آهنگِ خاصی .. انگشتهایش را میکوبید و صدای برخوردِ انگشتر عقیقاش با فرمان، هر چند ثانیه یکبار به گوشم میرسید .. نفسش را بیرون فرستاد .. در خودم مچاله شده بودم .. انگشترم را در دست چرخاندم .. روسریام را صاف کردم .. بالاخره از چراغ قرمز رد شد و فحشی نثار این قوانین مسخره و وقت گیر و پلیسِ سفیدپوش و آن کفگیر درون دستش و غیره و غیره و غیره کرد و عجیب حس میکردم ک برایم ارزشمند است .. قبل از اینکه ماشین کاملا بایستد، ترمز دستی را کشید .. از این حرکتش خوشم میآمد .. لبخندی زدم ک پرسید چه برایم بگیرد .. نگاهش نکردم و گفتم هرچه خودش میخورد ..
حسام ــ اینجوری نمیشه ک .. هر دفعه همینو میگی .. بگو چی میخوری .. همونو برات بگیرم ..
عرق کرده بودم .. هوای بیرون آنقدر سرد بود ک شیشههای ماشین یخ زده بود .. بخاری ماشین را همین ده دقیقه پیش روشن کرد و حالا فقط دو دایره کوچک روی شیشه جلوی ماشین، مشخص بود .. دستپاچه بودم .. حس میکردم دوست ندارد تحملم کند .. تیرماهی بود! ویژگی های شخصیتیاش را میدانستم .. خیلی هم خوب!
ــ حسام جان .. هرچی خودت دوست داری بگیر ..
نفسش را محکم بیرون فرستاد .. بعد از مکثی در را باز کرد .. و دور شد .. میدیدمش وقتی ک از خیابان با حالت دو عبور میکرد و گوشههای کت اش را با یک دست گرفته بود و دست دیگرش را مقابل سمند سفیدی گرفت تا بگذارد او رد شود .. در را قفل کردم .. اگر میدید اینکار را نکردهام، عصبی میشد .. دستهایم را در هم قفل کردم .. پاهایم را کشیدم و انگشتانِ بهم قفل شدهام را کِشِش دادم .. دست بردم سمت ضبط و روشنش کردم .. و صدای هلن در گوشم پیچید .. زمزمه کردم .. "ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﻡ ﻣﯿﺸﻪ" .. پوزخندی زدم "ﺗﻮ ﻋﺎﺷﻘﻢ ﺑﻮﺩﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻣﯿﺸﻪ" دستی به شیشه خورد .. قفل درها را باز کردم .. نشست .. لبخند زدم .. "ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﺧﻮﺑﻪ" لیوان را به دستم داد و پیراشکی را روی پایم گذاشت .. داغ بود و پلاستیکاش، بخار کرده بود ..
ــ چرا برای خودت نگرفتی؟
"ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ ﺑﺪ ﻧﯿﺴﺖ" .. چیزی نگفت و به بیرون خیره ماند .. "ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺍﯾﻨﺠﺎﯾﯽ ﺣﻮﺍﺗﺮﯾﻦ ﻣﯿﺸﻢ" .. لیوان شیرکاکائو را روی داشبورد گذاشتم .. چندلحظه دستم را در فاصله کمی از آن قرار دادم تا اگر افتاد، بگیرمش .. وقتی مطمئن شدم جایش محکم است .. پیراشکی را نصفش کردم .. تکه بزرگاش را ب سمت حسام گرفتم .. نگاهم کرد .. طولانی .. لبخند نمیزدم ..
حسام ــ نمیخوام ..
تمام شد .. تحملم را میگویم .. لعنت ب هر چه فال است .. لعنت به هر چه طالع بینی است .. لعنت به نغمه ک برایم نرمافزار فال حافظ را ریخت تا هر روز فال بگیرم و حافظ هم بگوید ک حسام دوستم ندارد .. بگوید ک اگر برود، برنمیگردد .. لعنت به همه ک هول و وَلای رفتنِ حسام را در دلم انداختند .. و حتی حسام هم مقصر بود .. بیشتر از همه .. کمتر از من .. ! "ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﺧﻮﺑﻪ/ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﺧﻮﺑﻪ"
ــ ببین حسام .. نمیدونم چی بگم .. مقصر کیه؟ زهرا؟ ک اون تقویم رو سر زنگ ریاضی برای تعیین تاریخ امتحان بیرون آورد و تهاش طالع بینی رو دیدم؟ .. مامان؟ ک خیلی به فال اعتقاد داشت؟ اون پسره با قفس مرغ عشقش و فالهاش؟ ک هر دفعه روی پُل هوایی یکی ازش میگرفتم؟ خودم؟ ک انقدر ترسیدم تا شبیه اون تقویم باشی؟ ک بد باشی؟ ک با یه دخترِ آذرماهی نسازی؟ ک .. ک صدبار کتابهای مختلف رو زیر و رو کردم ؟ .. حسام تقصیر کیه؟ تو؟ ک انقدر خشکی؟ ک فکر میکنی مرد بودنت به آدم حساب نکردنِ نامزدته؟ ک اگه من برای اولین بار بهت گفتم ک دوستت دارم، برام قیافه بگیری و سرد باشی باهام؟ ک مامانت برگرده بهم بگه تو دنبال پسر من راه افتادی؟ ک خواهرت هر دختری ک توی فامیلتونه رو میبینه بمن نشون بده و بگه "اینو میبینی؟ واسه حسام در نظر گرفته بودیم!"؟ .. ک فقط بابات برام دلسوزی کنه؟ ک عالم و آدم برگردن بهم بگن دلِ شوهرت باهات نیست؟ دلم میسوزه .. از اینکه حداقل چشمت دنبال یکی دیگه هم نیست که بگم آقاجان ـــ
حسام ــ هست ..
فریادش دلم را لرزاند .. ترسیدم .. و انقدر از او حساب میبردم ک اصلا به معنی کلمهای ک هوار زد هم فکر نمیکردم ..
حسام ــ هست .. فروغ! .. هست ..
ناخنهایم را در گوشت دستم فرو بردم .. دستی از گذشته، یقهام را گرفت و دنبال خودش کشاند ..
" حالا اگه یه روز برسی ب یه پسر تیر ماهی چیکار میکنی؟
ــ آدم حسابش نمیکنم! مگه الکیه؟!
زهرا خندید و گفت: بِپّا اون ترو یوقت سنگ رو یخ نکنه ..
ــ از مادر زاده نشده .." .. چرا شده بود .. بیست و دو سالِ پیش، زنی پسری را زاده بود ک امروز پهلو به پهلوی من نشسته و فریاد میزند "هست!" .. چی هست؟ چشمش؟ دنبالِ؟ یکی؟ دیگر؟! ..
" زهرا ــ همش خرافه است فروغ! خر نشو الاغ .. چرته! .. یعنی چی با تیر ازدواج کنی بدبخت میشی، با اسفند خوشبخت؟ مهم دله طرفه .. "
صدایش در ذهنم مثل یه اکو بود .. انگار زهرا در کوهستان فریاد میزد " مهم دله طرفه .."
ــ کی؟
چیزی نگفت .. حق داشت؟ نه .. نداشت .. اصلا هم حق نداشت .. مردکِ .. مَر .. مَردَ .. مَردَکِ .. دوست داشتنی ..
ــ اشتباه کردم .. زیاد .. اولیش دیدن تاریخ تقویم بود ..
دومیش .. اعتماد کردن به پسرها بود ..
سومیش جدی نگرفتن نگاهشون بود ..
چهارمیش بیاهمیت بودن به سکوتشون بود ..
پنجمیش نامزد کردن با یه تیرماهی بود ..
ششمیش علاقه ام به یه تیرماهی بود ..
هفتمینش .. بزرگترینش .. مهمترینش .. نامزد کردن به یه بچه بود .. هم سن خودمی! .. بچهای حسام .. خیلی بچهای ..
از ماشین پیاده شدم .. کسی دنبالم ندوید .. کسی اسمم را میان بوقهای ممتد ماشینها فریاد نزد .. کسی زیر باران دنبالم ندوید .. بندِ کیفم کشیده نشد .. کسی دستم را نگرفت .. کسی نگفت نرو .. کسی نگفت بمان ..
دستی برای تاکسی بلند کردم .. "دربست؟" .. "بیا بالا" ..
ــ اگه شیرکاکائوئه بریزه چی؟
ــ خانوم چیزی گفتین؟
ــ نه ..
"ﺣﺎﻻ ﺑﮕﻮ ﺗﻮ ﺑﺎﺯﻡ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﯾﻪ ﺩﯾﻮﻭﻧﺴﺖ"
پ.ن: یکدفعهطوری
دوازده سالم بود که برای اولینبار، دست چپم درد گرفت .. با ذوق به سمت خانومجون دویدم و گفتم دست چپم درد گرفته .. خندید و چروکهای صورتش درهم رفت و دقیقا همان لحظه دوست داشتی صورتِ مهربانش را غرق بوسه کنی .. دستی به موهایم کشید و گفت دارم بزرگ میشوم .. با شوق از کنارش پر کشیدم و کنار دخترهای فامیل نشستم و با فیسُ افاده گفتم ک دارم بزرگ میشوم .. "ایش" ای گفتند و دامنهایشان را جمع کردند و رفتند .. دلم غنج رفت .. بزرگ شدن یعنی دستهایم دارند بزرگ میشوند .. مثل دستهای سفید مامان! .. چهارده سالم بود ک سرم درد گرفت .. پیشانیام از زورِ درد، نبض میزد .. گریه میکردم و دردش صدبرابر میشد .. به مامان گفتم که با تشر جوابم را داد "مگه مریضی ک گریه میکنی؟" .. گریهام شدت گرفت و کنار خانومجون رفتم .. پاهایش را زیر کرسی دراز کرده بود و گیسهای سفیدش را میبافت .. با بغض گفتم ک سردرد امانم را بریده .. نخندید .. چشمهایش غمگین شد و گفت "بزرگ شدی خانومطلا" .. دیگر ذوق نکردم .. صدای داد و فریاد بابا مثل بمب در سرم منفجر میشد .. وارد اتاق شدم و در را بستم .. سرم هنوز درد میکرد .. بیست و یک ساله شدم .. هوا آفتابی بود .. کنار قبر خانومجون نشستم و دستی روی سنگ سرد کشیدم .. لبخند زدم و زمزمه کردم "خانومجون! قلبم درد میکنه .. بزرگ شدم نه؟" .. و خانومجون انگار لبخند میزد و گیسهایش را میبافت .. بزرگ شده بودم .. خیلی ..
خستهام به اندازه ماشین لباسشویی کنج آشپزخونه نمور ک کثافتها را میشوید .. میشوید .. میشوید و تمام نمیشوند .. خستهام مثل ماشین لباسشویی ک هدیه مادرشوهر باشد و عروس سمتش نرود .. ماشین لباسشویی که عرق و چرک و کثافت را پاک میکند و آخرِ سر ضربهی انگشت شست پای زنی ک هقهق میکند و لباس مردانهی سفیدی که دیگر ردی از رژ سرخ به روی یقهاش نیست .. خستهام مثل ماشین لباسشویی ک باید جورِ نامرد بودنِ مرد خانه را بکشد .. جورِ دلتنگی های بی پایانِ خانومخانه را بکشد .. جورِ بیرحمیهای مادرشوهر را بکشد .. جورِ بی پولیِ پدرزن را بکشد .. خستهام مثل لباسشویی ک هیچ تقصیری ندارد ..
سعی کردم نگاهم حدالامکان مظلوم باشد ..
ــ شهاااب؟!
لبخند زد .. همیشه همینطور بود .. جدی .. و اگر خودت را جلویش میکشتی هم فقط میگفت "اِ! مُرد!" .. به افکارم لبخند زدم ک باعث شد حالت مظلومم از بین برود ..
شهاب ــ بله؟
چتریهایم را کنار زدم .. باید تاثیرگذار میبودم! .. الهه چی گفت؟ آها! لوس حرف زدن قدم دومم بود ..
ــ شهاب جونی؟
اخم کرد .. دست و پایم را گم کردم .. همیشه از اخم هایش میترسیدم .. دلم میگرفت .. آنقدر دوستش داشتم ک حاضر نبودم به خاطر یک نخ سیگار بهمن، اینطور ناراحتش کنم ..
شهاب ــ صدبار گفتم اینطوری حرف نزن ..
زیرلب گفتم: اما این لحن،دخترونه ست ..
شهاب صندلیاش را نزدیکتر آورد .. چشمهایم سر به هوا شد .. فهمید و لبخند کمرنگی زد .. سرش را جلو آورد و موهای بیحالتش در هوا پخش شد و روی عینکِ مشکیناش نشست .. چقدر معرکهای آقا ..
شهاب ــ کارهای دخترونه یعنی چی گیسو؟ .. برام بگو ..
انگشتهایم را در هم قلاب کردم .. ذهنم خالی شده بود .. هروقت اینطور خیره نگاهم میکرد، تمام حرفهایم را فراموش میکردم .. تمام آن جملههای از پیش تعیین شده و صدبار مرور کرده از ذهنم پر میکشید .. و اینبار هم از این قاعده مستثنی نبود ..
ــ خب .. مثلا مو بافتن .. یا لاک زدن .. دامن کوتاه .. شیطونی کردن .. ظرف شستن .. خونه تکونی ..
دستش را مقابل دهانم گرفت .. این یعنی صبرکن .. یعنی حرف نزن .. یعنی اشتباه میکنی .. یعنی بازهم مطابق عقایدش سخن نمیگویی .. گیسو این یعنی بازهم ایدهآل نیستی دخترهی احمق ..
شهاب ــ گیسو؟ .. اگه موهات کوتاه بود، دختر نبودی؟ .. یعنی اون دخربچهای ک سرطان داره و روی رش فقط دو - سه تا تارمو وجود داره دختر نیست؟ یعنی اون دختری ک لاک نمیزنه تا صدای باباش در نیاید، دختر نیست؟ .. معنی حرف تو یعنی اگه افسرده باشی و نتونی بخندی و شادی کنی دختر نیستی؟ .. اگه یه بار خسته باشی و ظرفهارو نشوری، زن نیستی؟ آره گیسو؟
لال شده بودم .. بغض کردم .. نه بخاطر حرفهای زیبایش ک همیشه تشنه شنیدشان هستم .. نه بخاطر اینکه کنار پسری نشستهام ک آرزوی یکایکِ دخترهای دانشکده است .. بخاطر هیچکدام از اینها نبود .. بغض کردم چون هیچوقت نمیفهمیدم .. چون هیچوقت ایدهآل اش نبودم .. چون فهمیده نبودم .. یک پوسته بودم از دختر و درونم تهی بود از هرچه دانسته .. تهی بود از هرچه فهم و فقط نگاهش میکردم و .. بغض کرده بودم ..
شهاب ــ بقول خودت ست کردن دامن و تاپ، مخصوص دخترهاست .. ولی آرزو هیچوقت لباسهاش ست نبود ..
نگاهش رنگ غم گرفت .. چشمهای این مرد سی و پنج ساله روبرویم رنگِ خاطره گرفت .. خاطرهی زنی ک خانومش بود و بینهایت به او حسودی میکردم .. زنی ک توانسته بود این کوه غرور را از آن خود کند ..
شهاب ــ آرزو مانتوی تنگ نداشت .. آرزو رژهای جیغاش برای بیرون از خونه نبود .. آرزو هیچوقت از نابرابری بین زن و مرد شکایت نکرد .. هیچوقت لب به مشروب نزد .. هیچوقت جیغ و داد سرِ خریدن مانتو و کیف ست کرمی رنگ راه ننداخت .. آرزو نمیتونست ظرف بشوره .. آرزو ماههای آخر من رو دلداری میداد .. گیسو! چرا میگی بغض مختص زنه؟ میدونی چندشب کنار تختش توی اون بیمارستان کوفتی نشستم و گریه کردم؟ .. میدونی چقدر گریه کردم وقتی موهای بلند آرزو رو با دستهای خودم با ماشین چهار زدم؟ .. نه گیسو .. دختر بودن به این چیزا نیست ..
صندلیاش را به حالت قبل برگرداند .. آستین بلوز مشکیناش را صاف کرد .. هشت سال است ک همین کار را میکند .. دقیقا از وقتی ک آرزو رفت .. نگاهش کردم و به چنددقیقه پیش فکر کردم ک خیلی دور بود .. انگار دیروز با لحن لوس صدایش کردم و از او میخواستم که اجازه بدهد سیگار بکشم .. درست است .. دیروز بود .. و شاید هم قرن هاست ک فکر میکنم مردانی مانند شهاب دستیافتنی هستند .. از زمانِ تیرکمانشاه است ک حس میکنم برای من میماند و شاید از زمانی ک با یک نیزه در حال شکار بودم .. شاید ..
تلفن زنگ میخورد و یک پیغام و صدایی ک از زور بغض دو رگه شده ..
ــ آره .. آره میدونم .. من خرم .. من احمقم .. اصلا من عوضیم .. خودم گفتم ک هیچ ازدواجی در کار نباشه .. گفتم ک فقط دوتا دوست باشیم .. میدونم .. ولی نرو! مَرد میشم .. قول میدم .. ببین .. ببین یه لحظه صبرکن ..
گوشی را برمیدارم .. و صدای الو گفتنم، حرفش را قطع میکند ..
ــ هیچی نگو! بزار حرف بزنم .. قسمات میدم به همون اسمی ک توی گردنته .. به حرفهام گوش کن .. منِ آشغال حالیم نبود .. اما الان دیگه فهمیدم ..
اشکهایم میریزند .. صدایم گرفته:
ــ امیرعلی .. با من بد کردی .. اذیتم کردی .. بهت گفتم، مَرد .. مَرد صدبار بهت گفتم ک منو نرنجون .. ک غرورتو بیشتر از من نخواه .. ک منِ لعنتی صبرم زیاده ولی اندازه اون وانِ سفید توی حمومت نیست .. امیر .. خیلی چیزا بهم یاد دادی .. بنان گوش میدم .. بخون امیر؟ با اون صدای محشرت بخون "مرنجان دلم را.." یادته؟ آخ امیر .. چقدر از دخترای لوس بدت میومد .. ادویه زیاد دوست نداشتی .. فسنجون فقط باید ترش باشه!ها؟! .. وای امیر!
به سرم زده بود .. مطمئنم .. و دست بردار نیستم:
ــ لباسهات رو بده به خشکویی دوتا خیابون بالاتر .. همونطوری ک خودت میخوای اتو میکنن .. اون گلفروشیِ تو خیابون حکمت نری .. دختره خیلی جلفه .. باشه؟ امیر .. امیر من خیلی دوستت داشتم ..
ــ ترو جونِ همین امیر نگو "داشتی" .. ببین سحر .. گوش کن .. گوش کن ..
جمله آخرش با فریاد بود .. میدانست ک گوش میکنم .. میدانست ک همیشه گوش به فرمانش بودم .. ولی بیقرار بود .. مثل روزهای قبل من .. چقدر شبیه گذشته من شدهای امیرعلی ..
ــ هنوزم رستاک گوش میدی؟
بغضم میشکند .. دستم را جلوی دهانم میگیرم و داغیِ اشک را روی پوستِ سرد دستم حس میکنم ..
صدایش بغض دارد .. بغض دارد .. این مرد .. همان مغروریست ک حتی زحمت "کجایی" پرسیدن هم به خود نمیداد ..
ــ هنوزم موهات بلنده؟ سحر .. کوتاهشون نکنی! .. گوش کن سحر .. همه مردا .. همه مردا موی بلند دوست دارن ..
"لعنتی" را داد زد .. نه .. فریاد زد .. هوار زد .. و بغضش شکست ..
ــ گوش کن دیوونه .. دست بزنی به اون موهای مشکیِ لَختت، دستتو قلم میکنم .. اون کثافتی ک قراره بشه شوهرت، موی بلند ..
ضجه میزدم .. لعنت بمن .. لعنت به تو امیرعلی .. لعنت به غرورت ک پدر آینده و گذشتهام را درآورده ..
ــ گه خوره .. میفهمی؟ تو هم گه میخوری اگه ازدواج کنی .. هه .. لمست کنه؟ غلط کرده سحر .. میکشمش .. پدرشو در میارم مرتیکه بیشرفو ..
صدای نالهام بین هوارکشیدنهایش گم شده .. دو زانو میافتم روی سرامیکهای قهوهای رنگ .. زانویم درد میگیرد و همچنان مینالم:
ــ نگو امیر .. نگو ..
صدایش آرام میشود ..
ــ اسمشو مثل من صدا میزنی؟ .. اسمش چی باشه سحر؟ اسم اون مرتیکه چی میتونه باشه؟ ک اینجوری اسمشو صدا کنی؟ ک مثل من از خود بیخود بشه؟ ک مثل من ترو .. نه سحر .. صداش نمیکنی خب؟ بهش بگو .. بگو عزیــ.. نه .. اصلا بهش بگو ..
صدای گریهاش را میشنوم .. ترو بجان سحری ک دوستش داشتی و نمیخواهیاش گریه نکن ..
ــ چی بهش میگی سحر؟ ها؟ چی میگی؟
آب بینی ام را پاک میکنم:
ــ هرچی تو بگی امیر .. فقط دیگه گریه نکن ..
چند لحظه سکوت میکند .. صدای شکستن میآید .. و بعد فریادش ..
ــ شنیدی؟ گلدونِ کاکتوست بود .. یادته؟ خودت برام خریدیش .. خودت گفتی ک من هم شبیه کاکتوسم .. گفتی تیغ دارم ولی ..
مکث میکند و بازهم صدایش آرام میشود ..
ــ ولی دوستم داشتی سحر .. ها؟
نباید بگویم ک بیاید دنبالم .. نباید بگویم ک با هم میرویم .. حتی نباید گوشزد کنم ک اختیاری از خودم ندارم و بقول خودش - آن مرتیکه - مرا با خود میبرد ..
ــسحر، دور چشماتو زیاد سیاه نمیکنی .. پالتو قرمزت رو نمیپوشی .. اصلا با خودت نبرش ها؟ آره .. آره .. با خودت نبرش .. بزار همونجا بمونه .. راستی سحر! اصلا میخوای برو موهاتو کوتاه کن ها؟ بهتر نیس؟ .. چرا بهتره .. میری موهاتو کوتاه میکنی .. بیام دنبالت؟ آره؟ آره .. سحر الان میام دنبالت بریم آرایشگاه .. باشه؟ حاضر شو .. موهاتم نمیذاری بیرون .. گوشیت دستت باشه .. وقتی زنگ زدم بیا بیرون .. این همسایهاتون خیلی روت زومه .. سحر؟ میامآ!
"میامآ" .. خودش میدانست ک نباید بیاید .. هنوز هم امر میکرد .. هنوز هم اصرار داشت ک عشق تمام میشود .. خودش همیشه میگفت زندگیمشترک تنها چیزی ک ندارد، اشتراک است .. خودش همیشه میگفت ک دعوا دارد .. ک عشق تمام میشود .. ک فقط احترام میماند .. خودِ خودخواهش گفته بود .. امیرعلی گفته بود و من دیکته کرده بودم .. حالا .. فهمیده بود ولی بازهم ..
ــ سحر؟ موهاتُ کوتاه میکنیها .. سحر؟ چشماتُ سیا ..
ــ خداحافظ امیر ..
صدایش هنوز هم معرکه است .. یادم میآید .. دریا .. امیر .. صدایش .. صدایش .. صدایش ..
ــ عاشقم بودی؟ هستی؟ خواهی شد؟ شاید ...
تیغ بر صورت من می رود و می آید
به خودم میگویم: تو مَردی! گریه نکن!
می کشم سیگاری منتظر یک تلفن
پ.ن: دلم میخواهد رمان جدیدی را شروع کنم .. خیلی زیاد هم دلم میخواهد ولی وقت نیست .. و اکتفا میکنم به همین تکهها ک قرار بود بشوند داستان .. قرار .. بود ..
پ.ن2: افسوس که هیچ شانه ای با من نیست
جز شانه تخم مرغ در یخچالم !!
من آدم افسردهای نیستم .. فقط گاهی دلم میخواهد تنها بمانم .. یا اصلا کسی با من حرف نزند .. ک حتی اگر گنجشکِ مات مانده به صورتم روی سیمِ برق هم یک اِهمی بکند، سرش داد بزنم ک خفه شود .. من غمگین نیستم فقط گاهی توانی برای کشیدن لبهایم به بالا ندارم و در جهت جاذبه زمین، پایین میآیند و آنوقت است ک مادربزرگِ اصیلمان با خنده میگوید ک "لوچهایمان آویزان شده"! .. من آدمی عصبی نیستم .. فقط وقتی آدمهای عوضی را میبینم، دوست دارم زودتر ازشان دور شوم و مدتای ک کنارشان هستم، با تکان دادن پاهایم سپری میشود .. آدمی عصبی نیستم و از شنیدنِ فریاد دیگران لرزه به تنم میافتد .. چیزیم نیست و حتی درصد کمی از استرس را هم در صداهای طرف مقابلم میفهمم .. من آدم سرخوشی نیستم و فقط دیگر کم آوردهام و همه چیز برایم عادیست .. آدم احساساتی نیستم و فقط زود گریهام میگیرد و به مقدسات قسم ک این یک سلاح نیست! .. آدم احمقی نیستم و بارها، زود اعتماد کردم و جنس چوبهایی ازشان خوردم هم معرکه بود! جای موریانهها خالی .. آدم مذهبی نیستم و عاشق خدایم هستم و گردنبند الله توی گردنم آرامم میکند .. آدم آزادی نیستم و فقط گاهی چند طره مو از زیر شالم نمایان میشود و روی پیشانیام دست میکشد و نوازشم میکند .. من آدم تنهایی نیستم و فقط از فرطِ خالی بودنِ خانه اشکم در میآید .. من آدم مغروری نیستم و فقط گاهی دیگران از ترس غُد بودنم طرفم نمیآیند و دورادور لب به تحسین میگشایند و شاید هم فحش! .. من آدم خوشگذرانی نیستم و صامت نشستن در ماشین را دوست دارم با یک لیستِ پخش پر از آهنگهای ناب! .. من آدم ساکتی نیستم فقط از کسانی ک خوشم نمیآید دوری میکنم و هم کلامشان نمیشوم و .. از نصف اطرافیانم متنفرم! .. من آدم دیوانهای نیستم و ساعت هفت صبحِ یک روزِ سرد، با یک تاپ زیر مانتویم بیرون میآیم و قطرات بارانی ک میکوبند بر سرم .. من دختر نیستم و موهایم را دوست دارم .. دختر نیستم و قبل از تاریک شدن هوا روی مبلهای سبز رنگ خانه نشستهام و دیگر مهم نیست ک هوا چه ساعتی تاریک میشود! مثلا شش عصر ک هیچ غلطی نکردهای .. دختر نیستم و لاکهای جیغ ممنوع شده .. دختر نیستم و دیگران تحریک میشوند .. مرد هم نیستم و شانههایم دارند له میشوند از این حجم عظیم سختی .. مادر نیستم و آغوشم را روی دخترهای هم سنُ سالم گشودم تا به ابر بهار دهن کجی کنند و آنقدر ببارند ک رئیسجمهور تقدیر کند از این همت .. از این پشتکار و دعای هزار آدم تشنه ، پشت سرشان باشد .. پدر نیستم و هزاران سر روی شانههایم قرار گرفته ک دو دقیقه یکبار، هر کدام بینیشان را بالا میشکند و دستمال میخواهند برای صورتی ک خط چشمم پخش شده و ریملاش ریخته .. من بزرگ نشدهام و قفسه سینهام از درد میترکد .. بزرگ نشدهام و میگرن دارم .. بزرگ نشدهام و بزرگترم را درس دادم ک این راهش نیست .. کوچک نیستم و دلم آغوش مادر میخواهد .. کوچک نیستم و دلم برای جیغهای پی در پی کشیدن در شهربازی تنگ شده .. کوچک نیستم و دلم برای به هوا انداختنِ جامدادیِ زرافه شکلام پشت در کلاس بغلی مان و کلی خندیدن با دوستها به دبیری ک از دستمان عاصی بود تنگ شده .. دبیرستانی نیستم و دلم برای تاخیرهایمان سرکلاس و شیطنت و خندیدنهای یواشکی و اردو رفتن و به غلط کردن انداختنِ دخترهای شر کلاسمان تنگ شده .. من، هفت سالم نیست ولی دلم برای افتادن دندانهای شیری و لبخندهای نمکین بچههای پایه اول تنگ شده و یک دست خواندنِ "بیدندون، افتاد تو قندون" تنگ شده .. من، ده ساله نیستم و دلم برای روی شکم خوابیدن مقابل تلویزیونِ سیاه رنگِ صدتُنی و دیدنِ سیندرلای 1 و قربان صدقه گاسگاس رفتن تنگ شده .. من جوان نیستم و دلم برای بزرکدوزک کردنهای قبل از عروسی تنگ شده .. من هیچی نیستم و دلم از این همه بودن و نبودن به تنگ آمده .. به تنگ آمده ..
نفرتانگیزترین قسمتِ ایام تحصیل توی مدرسه، اون قسمتش هست ک وقتی اسمتُ نمیدونن بهت میگن: دُختره .. یا .. دخترخانوم ..
پ.ن: :|
+ نرگس دنده عقب بگیر ..
ــ میخوای برگردی پیش کسی ک نمیخوادت ؟
+ دوست دارم فکر کنم ک فقط از صدای دنده عوض کردن خوشم میاد ..
پ.ن: یکدفعهطوری 8

{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com