نورِ خورشید .. صدای پسرداییِ شیطون .. خندههای خاله .. صدای گرفته خواهرت .. "بیدار شدی؟" گفتنهای مامان .. قربون صدقههای مامانی و فحشهای پاستوریزه و مسخره دایی وسطی به پسرهمسایه با اون ماشینِ توپش .. صدای پیانو از طبقه بالا .. اصرار شیطونِ فامیل برای بازی با دختر همسایه پایینی .. صدای رادیوجوان .. بوی چای دمکرده + دارچین .. یه کشش به عضلاتِ خشک شده بر اثر خوابیدن روی مبل .. حسخوبیه ..
به مردِ آنور گوشی میگوید ک "n" میلیون را به حساب ریختی یا نه .. و من عادت کردم ولی پوزخند میزنم ..
زمزمه میکند ک باید "n" میلیون بدهد و چیزی نمیگویم ..
ماشین میخواهد بگیرد و لالمانی گرفتهام ..
غذایش شده رستوانهای حواشیِ محل کارش و نگاهش میکنم ..
دو گونیِ گردو جاخوش کرده در پارکینگ و بیاهمیت میگذرم ..
برای گرفتن کرایه آژانس از بینِ چکپولهایش یک "n" تومنی دستم میدهد و رو بر میگردانم ..
و به این فکر میکنم ک یکبار مثلِ عزیزترینم، غم را از چشمانم نخواند ..
آقای ایهام شدهای .. ! سری به کتابهای ادبیاتِ دبیرستانت بزن .. معنایش را میفهمی ..
..
با خوشحالی گفت ک بعدازظهر با شخصِ خاصاش بیرون میورد و بطورِ حتم ک خوش میگذرد! .. لبخند زدم و حریم شخصیام را نوازش کردم و لُپِ تنهاییام را کشیدم .. ما هم دنیایی داریم!
پ.ن: یهدفعه یادش افتادم ..
یک شیرپاک خوردهای بیاید و یک نارنگی از این یخچالِ سامسونگمان بردارد و پوست بکند .. شکل گُل کند .. پَرپَر جدا کند .. از وسط نصفشان کند .. اصلا هر غلطی ک میخواهد با آن تکههای نارنجی رنگ بکند مهم نیست .. فقط آن پوستِ سبز - نارنجیاش را بردارد و جلوی مردمک چشمانم از وسط، نصفاش کنند تا آن ذرههای پرسوز و گداز برود ته چشمانم تا یک قطره اشک بریزد از این تیلههای زمانِ کودکیمان ک هیچجوره خالی نمیشوند .. گاهی بُغض نداری .. اصلا دیگر برایت مهم نیست .. به درک ک فلان شد .. به اسفلالسافلین ک بهمان شد .. فقط انگار تنت را گذاشته بودند محلِ ایستگاههای اتوبوسِ دورازه تهران تا همه از رویت رد شوند و تو بمانی و یک تنِ له و لورده و چشمهایی ک دیگر خشک شده بودند .. کویر بود؟ لوت؟ .. بیخیال! نارنگی داری؟
دوست داش دکتر بشه تا مریضهارو خوب کنه ک عین مامانش درد نکشن .. گریه نکنن .. خداخدا نکنن .. میخواست دکتر بشه تا به مامانا کمک کنه .. واسه وقتایی ک کسی دلشونو شکست .. سرشون داد زد .. بهشون خرجی نداد .. کتک زدشون .. سرشون هوو آورد .. آینه شعدونیِ جهیزیهاشو واسه مواد فروخت .. و وقتایی ک خداجونش هم دلش برای مامانی میسوخت .. میخواست دکتر بشه و دفترچه بیمه تاریخگذشته داداشیش رو آورد و توی برگههاش خطهای نامفهوم کشید .. داد دست مامانش تا از داروخونه بگیره .. مطمئن بود بعد از اون دیگه گریه نمیکنه .. دوست داشت دکتر بشه تا خواهرش، قرص قلب درد نخوره .. تا به همه آدم بزرگا کمک کنه تا اعصابشون - همون چیزی ک همیشه مامان میگفت تو هنوز نداریش - خورد نشه .. میخواست دکتر بشه تا مابُزُرگ {مامانبزرگ} مجبور نشه نونِ بیات شده سه روز پیش رو بخوره و رو نندازه به بچههایی ک یه عمر به نیش کشیدشون .. دکتر بشه تا قرصی دُرُس کنه ک اون دختره زیرِ پُل، از شدت خونریزی نمیره .. تا آدما نخوان سه وَده {وعده} غذا بخورن و کسی از گُشنگی نمیره .. دوس داش دکتر بشه تا بچهی دو ساله زیر سرم نره و جراحی نشه .. خیلی دلش میخواس دکتر بشه .. نقاشیش رو هم کشیده بود .. تو لباسِ سفید و یک لبخندِ بزرگــــ .. خیلی خیلی دوست داشت دکتر بشه تا ..
مثل کارهای عجیب الخقِ زمان کودکی مان بود! با ذوق وصف ناپذیری شروع کرد به گفتن از خودش .. خوبی هایش و اگر جلویش را نمی گرفتی ، می خواست مسیر خانه را عوض کند و لمیده در صندلی ماشینِ متوسط اش برایت از مرد بودنش حرف بزند و تو فقط ب صدای دنده عوض کردنش گوش دهی .. لَمس شوی از گرمای مطبوعی ک ب پاهایت می خورد و اگر نمی گفتم روبروی سوپرمارکتی نگه دارد و یک لبخند احمقانه نمی زدم ک رسیدیم! می خواست با همان ژست تاثیرگذارش ، سیگار را بین انگشتانش بچرخاند و کام بگیرد از برگه کاغذِ باریکی ک پر شده از توتون و تاکید داشت بگوید ک "بانو! مارکش بهمن است!" .. فهمیده بود .. از نوشته هایم، از حرفهایم و حرکاتم ک زل زدن به بسته های بهمن بود، دانست ک عجیب درگیر بهمن ای شده ام ک مرا با خود برد! .. مثل کارهای عجیب الخقِ زمان کودکی مان شده بود .. کاغذ گذاشته بود روی لیوان برعکس شده پر از آب .. و لذت می برد از اینکه کاغذش پاره نمی شود .. از بین نمی رود و هنوز هم یک دختربچه تپل تماشاگر این حرکاتِ احمقانه و ماقبل تاریخ است .. از فرهنگ گفتم .. گفت تیپ اش مارک است .. از آزادی و استقلال گفتم .. پوزخند زد ک "سر در می آوری؟" .. از احساسات گفتم .. از گل گفتم .. اصرار داشت ک سیگارش بهمن است! .. و دختربچه همچنان ماتِ تکه کاغذِ نیمه خیس بود .. و میگفت دست مریزاد به این همه خلاقیت! .. دست بردم ب دستیگره و آنرا ب طرف خود کشیدم .. گوشه های بافتِ رنگ رنگی ام را جمع کردم و بند کیفم را ب روی شانه جابجا کردم .. تا شاید از بار عظیمی ک ب روی دوشم بود کاسته شود! .. در ک باز شد، هوای سردی پیچید و تنش لرزید .. اخم کرد و چشمش خیره ماند به پلیور مشکی رنگش .. لبخند زدم .. مرا نمی فهمید .. و اگر به حال خود می گذاشتی اش تا خود صبح از بودنش میگفت .. امان .. امان از این بودنهایی ک دلت را قرص نمی کند .. تا بی افتی به جان خط وسط اش و پیچ گوشتی را بچرخانی .. بچرخانی .. بچرخانی تا محکمِ محکم شود و تمام .. دلم را قرص نمی کرد .. پیاده شدم و لبخند زدم به تمام مردانگی ک با یک سوزِ سرد، تمام شد! .. مثل بازی های دوران بچگی مان بود .. کاغذ خیس شد و آب فروریخت .. پیاده شدم و اگر ب حال خود می گذاشتی اش تا خود صبح میگفت ک چقدر خوب است .. و دخترک دیگر مبهوت نبود ..
پ.ن: نشسته ب روی صندلی کافی نت و کوبیدن انگشتانی ک یخ کرده و نوشتن متنی ک نمی دانی سر و ته اش کجاست؟ .. باید نوشت .. حتی پیش از زمانِ مقررِ آخر هفته!

{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com