356اُمین

اگه یه لیوان از کادوهای مامانش می‌شکست خیلی بیشتر اهمیت می‌داد تا اینکه قلب فلانی‌ش شکوند!

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

355اُمین

بهش گفتم برود .. و یک پوزخند دست‌هایش را بندِ دهانم کرده بود .. رفتارش خوب نبود .. حالم بهم می‌خورد .. گفتم ک من باید دلخور باشم، نه تو!! حقم بود! نبود؟! .. حقِ منِ لعنتیِ عوضیِ ساده‌دلِ دل‌شکسته غمگینِ تنهای پرازحرصِ عصبانیِ لجبازِ دل‌نازکِ کم سن نبود؟ .. تو بگو! حقم نبود ک دلم از حرفهایش بگیرد؟ ای آشنا ک می‌خوانی‌ام! حقم نبود لعنتی؟ .. مرده شور اشکهایم را ببرد و بیندازد روی تخت مرده‌شور خانه ک دمِ مشک نشسته اند و بلند نمی‌شوند .. مرده شور ببرد این صفحه های تبلیغاتی را ک وسط حرفهایم سر می‌رسند  وتبلیغِ کتابهای مثبت سنم را می‌کنند .. مره شور ببرد این دل را ک حرف ناحسابی هم حالی‌اش نمی‌شود .. مرده شور ببرد این موهای لعنتی را ک می‌خواهم تیشه بزنم به ریشه شان و به قول مامان ک می‌گوید .. "فعلا به دردت نمی‌خورد" .. چرا "فعلا"؟ .. چرا نمی‌گوید "کلا"؟ .. چرا نمی‌فهمد ک هیچوقت دست هیچ‌کس لابلای این تارهای مشکی - قهوه‌ای ام نمی‌رود؟ .. چرا درک نمی کند ک هیچوقت هیچکس نمی‌فهمد ک مابین موهایم تارهای طلایی و نارنجی و سفید دارم؟ .. اینها را ول کن! حق داشتم؟ .. آخرِ وقاحت بود .. انگار آن لحظه، دستِ اعتمادِ درونم را گرفتند و در گوشش گفتند "برو عموجون! از اون پرتگاه بیفت پایین" .. و افتاد! .. مثل صاحبش زبان‌نفهم بود .. رفت و تمام شد .. و حالا از من می‌پرسید ک چرا باید اوقاتم تلخ باشد؟ .. خیلی باحالی! می‌دانستی؟!
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

354اُمین

چهارزانو نشستم و به دو زانویم نگاه کردم .. و به این فکر کردم ک چرا می‌گوییم "یک ساعت"؟ .. مثلا چرا وقتی "خانومِ نون" کمی دیر کرد، گفتم نیم ساعت است مرا معطل کرده؟ .. چرا وقتی "آقای واو" دیرتر رسید، گفتیم یک ساعت است ک ما را کاشته و رفته؟ .. یک ، کم است! .. نیم را ک دیگر نگو! .. تمام آن مدتی ک حرف می‌زدیم، شاید تمامش نیم ساعت باشد ولی .. انگار تو بگویی یک میلیون دقیقه! .. نیم ساعت کم است! .. ولی انگار صدساعتِ تمام آن دهانش را باز کرده بود با آن صدای سرشار از استرس‌اش حرف می‌زد .. خودش حس نمی‌کند ها! هیچوقت درک نمی‌کند ک صدایش ، وجودت را پر از نگرانی می‌کند .. و تمام آن مدتی ک مثل هزار آدمِ عوضیِ دیگر، با چشم‌های خندان به صورتِ خسته از زندگی‌من نگاه می‌کرد ، انگار هزارساعت بود .. نه نیم ساعت! .. حتی وقتی ک داخل ماشین نشستم و "خانوم سین" استارت ماشین را زد .. انگار چند روز گذشته بود و باید نگرانِ امتحان می‌بودم .. انگار چند روز گذشته بود و گلها را آب نداده بودم .. چند هفته گذشته بود و مرغِ مینا غذا نداشت .. هزاران ماه گذشته بود و ماشین را نَشُسته بودیم .. وقتی برگشتم .. به صورتم آب زدم .. به آب‌ای ک از شیر می‌آمد نگاه کردم و انگار چندسال گذشته بود و مامور آب، پاشنه در را کنده بود .. یک ساعت کم است برای آن چهل و دو بار بغض کردنمان .. حتی بیستُ چهار ساعت هم کم است برای صد و پانزده بار بازکردنِ دهانم و حرفی ک زده نشد .. حتی صد و شصت و هشت ساعت‌ای ک در این یک هفته گذشت هم کم بود برای تمام سیلی هایی ک به روی صورتِ لعنتی‌اش ننشست .. و حتی آن دو ساعتی ک پسرکِ تپل سرش را کنارم روی بالش گذاشته بود و Minions را نگاه می‌کرد، کم بود .. ساعت ها خیلی کم‌اند .. نمی‌فهمی ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

353اُمین

پیاده شدن‌ها وسط جاده چالوس و خوردنِ چایی توی فلاسک ..


پ.ن: حاله خوبیه ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

352اُمین

یادِ وقتایی افتادم ک از باغ مامانی برمی‌گشتیم .. بقول خودش، یه تیکه زمین بود ک هرکی دلش می خواست می‌اومد .. از انگورها و سیب‌هاش می‌خورد .. کلی عشق و حال می‌کرد و می‌رفت .. سیزده‌بدر ها می‌رفتیم همون باغ‌ای ک ازش خوشم نمیومد .. خیلی بی‌خود بود .. و تنها مزیتش ، خلوت بودنش بود .. با خاله قرار گذاشته بودیم، هر دفعه با هم بریم بالای اون تپه و کلی جیغ بزنیم .. جیغ‌های بچگیم از روی شیطنت بود  و رو کم کنی ولی حالا می‌فهمم ک چرا خاله انقدر دوست داتش جیغ بزنه .. همیشه توی راه بالا رفتن از اون تپه، پام زخمی میشد .. پر بود از خار .. و بعضی از قسمتهاش هم ک از مانتوی خاله آویزون میشدم و با عصبانیت میگفت ک نزدیک بودیم دوتاییمون بی‌افتیم .. حس خوبی داشت .. ب سیخ کشیدنِ -بقول دایی وسطی- جوج ها! و دستای چرب و لیوان‌هایی ک از دستت لیز می‌خورد و خیس شدنِ لباسِ بغل دستی‌ات و یه لبخندِ پهن! .. وقتایی ک بابا با وسواس رانندگی می‌کرد تا ماشین سرویس نشه و سعی داشت جایی پارک کنه ک سایه باشه .. فرو کردن پاهای سفید شده از راه رفتمون توی آب و ترسیدن از اینکه هیولایی از توی اون کانال به داخل نکشدت .. باز کردن بسته پفک و نصفه خوردنش و بعد از نیم‌ساعت، حالتشو از دست داده و انگار داری گازِ جامد می‌خوری! .. التماس به بزرگترا ک با من بیاید دستشویی! می‌ترسم! .. حق داشتم .. مار داشت .. و راه‌های برگشتنی و حالِ زار من و اینکه به مامانی می‌سپردم روی مخِ مامان کار کنه ک فردا نرم مدرسه و غروبِ دلگیر 13 فروردین و جاده شلوغ و استرس داشتن بخاطر اینکه به قسمت آخر کلاه قرمزی نرسیم .. دیدن چراغ‌های یکی در میون روشنِ جاده و منظم شدنِ صف ماشینها و وارد شدن ب شهر .. و جایی ک خیلی غم انگیز بود و باید از ماشینِ بقیه جدا می‌شدیم و خداخدا می‌کردم ک بریم خونه مامانی و بعضی وقتها بخت یارم نبود و راهمون به سمت خونه کج میشد .. رسیدن ب خونه و تذکر برای پیاده کردن وسایل و اینکه فردا کی ظرفهاشونو بشوره .. رسیدن ب تلویزیون .. بغض کردن و حرص داشتن ب خاطر خداحافظی آقای مجری و برای آخرین بار شنیدنِ شعر کلاه قرمزی تا عید سال بعد .. تولد عیدِ شما مبارک .. دلم تنگ شد ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

351اُمین

تشنه‌اش بود .. دستش رفت سمتِ بطری .. 1.5 لیتر بدبختی را بالا کشید .. آخیش! تشنه‌اش بودا!


..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

350اُمین

نگاه ناراضی روی بطری نوشابه خالی .. پیچیدن بوی ناهار توی اتاقت .. صدای اسپیکر و "گروم‌گروم" کردن‌هاش قبل از رسیدن اس‌ام‌اس .. تختِت بهم ریخته و پلی کردنِ صدمین‌باره‌ی آهنگِ تنهاشدم .. ظرفِ پر از گردو و گردوشکن‌ای ک به یادِ برنامه‌کودک‌اش می‌افتم و اون عروسک‌مذکری ک موهایش سفید - مشکی بود و اصلا شاید از همان نقطه از این مدل مو خوشم آمد .. دلم برای آن‌شرلی تنگ شده ..  دست کشیدن روی گرد و خاکِ پایه مانیتور و مرتب کردن وسایلت و صدای "دینگ" گوشی بلند بشه .. دیدنِ دوستِ سه‌ساله ات و تعریف کردن‌هاش .. تزارهای مزخرف و حس نارضایتی‌ت .. دلت گرفته باشه از خودت و تنها سوالت این باشه ک چرا هیج غلطی نمی‌کنی پس؟ .. و اینو بهتر از هرکسی می‌دونی ک هنوز عاقل نشدی .. زل زدن به لاک‌پشتِ عروسکیِ روی میز .. باندهای سفید - آبی، گرامافونِ قهوه‌ای، کمدِ خالی و بزرگِ کنار پنجره، شیشه‌های یخ‌کرده و مات، دریچه کولری ک هنوز باز مونده و پلاستیکی ک ناشیانه روش چسبونده شده تا باد سرد نیاد .. گرم بودن هوای اتاق و تنبلی‌ت برای در آوردن جوراب‌هات ک از دیشبه توی پات مونده .. آستین‌های بلندِ لباس راه‌راه ات ک حالتشون داره بهم می‌خوره و اعصابتو خورد کرده .. چرا بارون نمیاد؟ .. چرا امروز اون دو تا پسر داشتن از اون ساختمونه پایین میومدن؟ .. جکِ مشکی قشنگتره یا سفید؟ .. چرا برای منشی آموزشگاه زبان شدن، فتوشاپ لازمه؟ .. چرا این دختره ک ادعاش میشه ریاضیش عالیه انقدر بد درس میده؟ .. چرا جایِ رمِ گوشیم داره خراب میشه؟ .. آهنگ‌هام تکراریه .. هیژده یعنی چی؟ .. دویست تومنیِ تاخورده روی میز .. ماژیکِ هایلایتم روی میز بوده ندیدمش .. اِ! بالاخره فهمیدمش .. چقدر آرایشش غلیظ بود! .. چرا حلیم رو ریختی دور؟ .. دارم میرم بیرون .. سرم درد می‌کنه از بس موهامو سفت بافته .. چرا باید موهامو کوتاه کنم؟ .. زودتر اربعین برسه، دلم گرفته .. دلم تنگِ نذریِ مامانیِ .. مدلِ پر ب موهام میاد؟ .. اگه مدل پَر بزنم نمی‌تونم ببافمشون .. باید بگم چتری‌هامو درست کنه .. مانتومو نشستم هنوز .. چادرم چروکه .. جزوه‌ام کامل نیس .. حوصله ندارم .. اِ! سلام! .. کی بود؟ .. خونه می‌خوای بگیری براشون؟ .. سی صد میلیون تومن؟ .. اتوماتیکه؟ چرا سواری‌اش رو نمی‌گیری ک اتوماتیک باشه؟ .. ساعت یازده بیا دنبالم کلاسم تمومه .. چندبار کتابِ هیلگارد رو خونده بنظرت؟ .. چرا اینجورین اینا؟ .. چرا همش این صفحه تبلیغاتی بازمیشه؟ .. کتابِ دیوید کاپرفیلد .. کتابای ژول ورن و چارلز دیکنز .. شرلوک هولمز .. آقای سالیوان .. سیندرلا .. نوشابه .. برگ‌های سبز .. پیک، خشت، دل، شاه .. حکم بزنیم؟ .. جرات یا حقیقت؟ .. خیلی خری! .. بمیر بابا .. سلام خوبی؟ .. وای! دلم رمان میخواد .. دلم استراحت میخواد .. دلم میخواد خرس باشم .. نخند! .. واقعا دلم میخواد خرس باشم ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

349اُمین

نگاهش کردم .. زل زد به چشمانم .. همانطوری بود ک قبلا حس کرده بودم .. مثل تمام رویاهایم .. یک کافه‌ی چوبی و یک میزِ دنج ک هیچ جنس مذکری به آن دید نداشته باشد و ترا بفرستد آنه تهِ‌ته تا کسی صورت مهتاب‌گونه‌ی معمولی‌ات را نبیند .. بنشنید روبرویت و گوشه کت اسپرت سرمه‌ای اش را بگیرد و به طرف جلو بکشد .. یکی از آن پسرهای مو فرفریِ بامزه نزدیکمان شود و سفارش بگیرد و طبق برنامه ریزی قبلی‌ام و سفارش‌های اِلی .. قهوه سفارش می‌دهم تا اگر خواست چیزی بگوید ک به مذاقم خوش نیامد، بحثِ زندگی تلخ‌تر از قهوه روبرویم را پیش بکشم و حسِ شاعرانه‌ام را توی صورتش بزنم .. دلم لک زده بود ک یک برش کیک شکلاتی هم سفارش بدهم ک دهانم را بستم و در کمال تعجب خودش دو برش کیک سفارش داد و لبش کج شد .. عینکی بود .. با قابِ مشکیِ پهن‌اش ک وقتی به صورتش نگاه می‌کردی دلت می‌لرزید .. ابروهای پهن‌اش را همیشه در هم می‌کشید .. درست از وقتی ک گفتم دخترها دوست دارند مرد اخمو را {ﺍﺑﺮﻭﺍﻥ ﮐﺴﻞ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﯼ ﺗﻮ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﻧﺤﻨﺎ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺍﺯ ﭼﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺯﻥ ﻫﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻣﺮﺩ ﺍﺧﻤﻮ ﺭﺍ ؟} .. قهوه کمتر از پنج دقیقه آماده شود در یک ظرفِ کوچکِ چوبی و درونِ یک لیوانِ شیری رنگ و ذوق کنی از اینکه چقدر همه چیز خاص شده و .. کسی بیدارت کند .. "بیدار شو لنگِ ظُره"



پ.ن: درست همون لحظه‌ای ک نوشته ب نقطه اوج خودش خودش میرسه، تنها چیزی ک امکانش رو نمیدی، سقوطِ اون نقطه است .. لازم بودک تجربه‌اش کنید .. 

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

348اُمین

سرم روی تشکِ نرمِ تخت بود و پایم را روی پتو تکان دادم .. زمزمه‌هایش کنار گوشم بود .. چشم‌هایم را بستم .. باید می‌گفتم .. این همه حرف زده بود .. از اعماق ذهنش، با تمام وجودش برایم گفته بود و من صامت مانده بودم .. نمی‌فهمیدمش .. دست خودم نبود .. درکش نمی‌کردم .. مادرم گفت به این راه نرو .. مادرم گفت انتخاب نکن .. قبول نکردم .. دوستش داشتم .. وقتی از لوزالمعده حرف می‌زد، توی دلم قند آب می‌کردند کیلوکیلو! ترکش کنم؟! خیانت کنم و فقط به دیگری پناه ببرم؟! امکان نداشت .. هنوز هم زمزمه‌هایش توی گوشم بود .. دستم را ب طرف موهایم بردم و کنار زدمشان .. لبخند زدم و صورتم را روی جلدِ سردش گذاشتم .. نمی‌فهمیدمش ولی دوستش داشتم .. مامان گفته بود .. گفته بود نرو تجربی :| .. زمزمه‌اش برایم قابل فهم شد .. "سلول‌های یوکاریوتی .." .. حرفهایش را با دل و جان میگفت و قسمتِ میتوکندری را نمی‌فهمیدم .. هیچوقت ترکش نمی‌کردم .. من و ریاضی؟! .. نه! ترکت نمی‌کنم ..


پ.ن: سردرد + بی‌حوصلگی

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

347اُمین

لپ‌ها/گونه‌ها، در موقعیت‌های مختلف داغ می‌شوند و گُر می‌گیری .. در اکثر مواقع، کسی چیزی می‌گوید ک دلت قیلی‌ویلی می‌رود و سرخ می‌شوی .. گاهاً به دلیلِ شنیدنِ مسائلِ عاشقانه است و ممنوعه‌های پاستوریزه‌ای ک فکر می‌کنی ته‌خطِ ضایع بازی‌ست .. و بعضی اوقات هم .. مثلِ الان .. گرم می‌شوی از گرمای وجودش ک انگار تب کرده و در پنج‌سانتی تو، کنار تخت قرار دارد .. و حوصله نداری ک آنرا بگذاری روی شمع و داری می‌پزی از گرما و دست به دامانِ دیگری می‌شوی ک "بخاری رو کم می‌کنی؟" :|


پ.ن: بله! گرمای وجودِ ما اینجوری میرسه :)


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان