کلی از توی مغز و دلت و احساست ، حرف بیرون بکشی و در یادداشتهای گوشی ات ذخیره کنی .. برای نیلو و خواهری ات بفرستی و نظرشان را بخواهی .. تائید کنند .. سرت را بالا بیاوری و خیره شوی به فرشته ای ک میگوید اینجوری خوشبخت تر است و تو هم جیک ات در نیاید .. پسربچه دور و برت بپلکد و تبلت را از دستت بقاپد و مثلا شوخی کرده ولی .. مثل بچه ها بغض می کنی .. دلیلش را نمی دانی و انگار دوست داری تو دهانش بزنی و تبلت را از دستش بگیری و توی بغلت فشارش دهی و زیرلب بگویی "نمیدمش!" .. بلند شوی و به چشمهای شیطونش نگاهی نکنی و کتاب شعر را از داخل پلاستیک آبی رنگ بیرون بکشی .. بقیه چیزهایش ولو می شود روی زمین و بی اهمیت رد می شوی .. یک لیوان نسکافه ای که مثل زهرمار است و شکر نمی ریزی چون ضرر دارد! .. یک بسکوئیت کِش می روی و روی مبل می خوابی .. ورق میزنی .. ورق میزنی .. "خوشبختم؟" .. ورق میزنی .. "چی میشه؟" .. ورق میزنی .. "حالش خوبه؟" .. ورق میزنی .. "با دوستش دعواش نشه" .. ورق میزنی .. "حرص نخوره .. " "بغض نکنه" .. "سیگار نکشه" .. "قرص نخوره و بخوابه تا صبح" .. کتاب را پرت می کنی روی مبل و چشمهای یغما خیره می شود به سقف .. آقای گلرویی! کتابت بغض نداشت .. میخواستم ب بهانه شعرهایش بزنم زیر گریه ک نشد .. نگاه می کنی ب خورشید توی آسمون و اینکه ساعت دوئه بعدازظهره و هنوز خاله نرسیده خونه .. صدای سرسام آور تلویزیون .. صدا زدن مامانی ک سالاد خورد کنی و خیره شدن های عزیزترین به گلهای قالی .. و صدای زیرِ پسربچه "شام چی داریم؟" .. به زور دهان باز می کنم "شام نه! ناهار" .. جمع کردن ظرفها و گذاشتنش رو اُپن و همان دم، دیدن دختر پسرهای نوجوان که جلوی خانه تان دل می دهند و قلوه می گیرند و نهایت بد بودنشان حرفهای یواشکی ست و .. از کجا معلوم؟! شاید واقعا همرا دوست داشته باشند! پوزخند زدن و گوربابایشان گفتن و دوباره تلویزیون و جزوه ای که داد میزند حلش کنی ولی .. حواست نیست .. ساعت هفت و نیم کسی از راه میرسد و اخم دارد و یک دنیا خبر برای گذراندن وقت .. رویت را برگردانی و زیرلبی فحش بدهی ک حداقل کمی دلت خنک شود .. گوشی ات را نگاه کنی .. آفتابی آفتابی!! هیچ خبری نیست و بندازی اش روی مبل و ترس از برگشتن و افتادنش روی زمین پدرت را در آورد و چیزی نشود!! .. خیابان رفتن و دیدن آدمهای اعصاب خوردکن و میل شدید داد زدن بر زنی ک میخواهد مانتو را غالبت کند .. بالاخره خریدن مانتویی ک میدانی موقع دیدنش ممکن است اخم کنند ولی .. بعضی وقتها نباید خانوم حرف گوش کن باشی .. مدلش را دوست داری .. مُد است .. باحال است .. خوب است .. اصلا مگر یک مانتو آدم را عوض می کند؟ من چ این را بپوشم چ همان مانتوی مشکی ، دختر حرف گوش کنی هستم ک بغض دارد .. بخری و بیرون بروی از مغازه و سوار ماشین بشوی .. دستت توی حلقت باشد چون یک آدم عوضی میخواد راحت بنشیند و با دیدن مقصدنهایی نفسی بکشی و با حرص بگی "ممنون ... پیاده میشم" .. پایین بروی .. داخل خانه بشوی .. یک پاکت بالای موبایلت، سمت چپ .. "بسته اینترنتی شما ..." .. توی فکرت چرخ بخورد "هنوز سیب زمینی سرخ نکردم"
پ.ن1 : برم سیب زمینی سرخ کنم .. برمیگردم با یک دنیا کلمه ..
پ.ن2: نظر بدهید!! اینکه جمله ای متناسب با حرفهایم میگوید عالی ست .. ولی .. بعضی وقتها در مورد خودِ خودِ خود نوشته هایم بگویید .. دروغ چرا؟ دلم میخواهد بشنوم نظراتتان را .. قریب ب سه ماه است در خدمتتان هستیم .. من ، شمعدونی، حسن یوسف، کاکتوس تپل پرتیغ، مامانی، شیطون فامیل، عزیزترین، خواهری .. بگویید!
پ.ن3: کُپی میکنید؟ کپی کنید! امــا .. یا آدرس وبلاگ یا نام حقیقی خودم را پایینش بنویسید در غیر این صورت .. پل صراط می بینمتان :)
پ.ن4: اگر اسم حقیقی ام را نمی دانید، فقط آدرس وبلاگ را بنویسید ..