ــ چی شد؟
+ گفت دوستم نداره ..
ــ به درک! می خوابوندی تو گوشش .. میزدی تو دهنش .. حیثیتشو می بردی .. جیغ میزدی .. حالا .. ببینم! چیکار کردی؟!
ــ اومدم خونه ... گریه کردم ..

ــ چی شد؟
+ گفت دوستم نداره ..
ــ به درک! می خوابوندی تو گوشش .. میزدی تو دهنش .. حیثیتشو می بردی .. جیغ میزدی .. حالا .. ببینم! چیکار کردی؟!
ــ اومدم خونه ... گریه کردم ..
تولدت مبارک .. با خیلی روز تاخیر!! .. روز تولدت خواستم قید همه چیز را بزنم و کادویت را برایت بیاورم ولی به قول مامان "جواب مردمو کی میده؟" .. مردم؟ یعنی شما عاشق نمی شوید؟ .. آن روز کنارت نبودم ... یعنی، بهتر است بگویم که .. در هیچ کدام از تولدهایت حضور نداشته ام! .. برایت شعر تولدت مبارک نخواندم تا برای هزاران سال زنده باشی به امید اینکه دختر مو بلندی دوستت دارد که از قضا موهایش مشکی ست و موج دار .. اصلا نمی دانم که شمع فوت کردی؟ قبلش ، آرزو کردی؟ آرزویت چه بود؟! .. به جان عزیزت قسم اگر چیزی باشد که اذیتم کند .. قلمم را می گذارم روی میز .. و به شمعدانی می گویم تلفن را جواب ندهد! .. آه جناب خان .. کتابی که برایت گرفته بودم دارد خاک می خورد .. و مدام نِق می زند که چرا کسی نمی خواندش .. حوصله ندارم .. خودت جوابش را بده ..
پ.ن1: دیوانه ام! احساس هایی از غلط دارم
که گریه ام... که گریه ام... دارد فقط... دارم...
که شمع های روی کیکت خوب می دانند
که دوستم داری و خیلی دوستت دارم...
پ.ن2: خط زدمش چون .. مطمئن نیستم ..
شرمنده روی گل بانوهای ایرانی که وجودشان بوی گُل می دهد .. تبریک ای پساپس برای روز عزیز و فرخنده دخترهای پارسی زبان .. حسن یوسف هم سلام می رساند .. شعمدونی؟ قهر کرده دوستان! .. کاکتوس جانش نیست، او هم دل و دماغ ندارد ..
آن روز را یادت می آید؟ پشت سرت راه می رفتم و نگاهم به گلها بود .. با چشم التماسشان می کردم تا کاری کنند .. بلند شوند .. ریشه هایشان را از خاک بکنند و برگهای یکدگیر را بگیرند .. و بیایند سد راه شوند .. وقتی اخم کردی، شانه شان را بالا دهند و تا وقتی که برنگشتی و باهم راه نرفته ایم، کنار نروند .. ولی می دانی؟ من آدم خوش شناسی نیستم! گلهایم فقط حرص خوردن بلدند و بَس .. آنقدر ناراحت شدند که صورتشان بنفش شد .. بی محلی هایت یه حسن داشت! از آن روز گلهای حسن یوسف ام بیشتر شدند! با رگه های بیشتری از رنگ بنفش .. زیباست! نه؟!
پ.ن: گلهای عزیز تر از جانِ من جان :)
پ.ن2: عکس هایی که متعلق به من جان است رو کپی نکنید :)
آنقدر از فکر و خیال پُرام که مدت هاست به کاغذ دیواری سفید و مشکی زل زده ام .. خیره خیره نگاهش می کنم بلکه از بین رنگهای خساکتری اش، جوابی پیدا کنم .. حداقل یک جمله در بیاید و راه حلی کف دستم بگذارد و بعد انقدر مشتم را محکم ببندم که یک حرفش هم از از بین انشگتانم درز نکند .. انقدر خیره نگاهش کردم که سرخ شد! سفید شد .. رویش را برگرداند و .. هنوز به این فکر می کردم که یعنی هیچ راه حلی نیست؟! .. نگاهش می کردم که خودش را از دیوار کند و گوشه اتاق نشست .. آجرها؟ راه حلی دارید؟ مشتم پوچ است .. مثل همان بازی بچگی .. میبازم ..
هی بگویی حواست جمع است
پیاز سوخته حاصل اش باشد
پ.ن: چمدانی نشسته بر دوشت،زخمهایی به قلب مغلوبت
پرتگاهی به نامِ آزادی مقصدِ راه آهنت باشد
پ.ن2: کجا میروی؟ هنوز یادم نداده ای موهایم را ببافم ..
وقتی آجیل مشگل گشا هم افاقه نمی کند ..
پ.ن: کاشکی در بغل راه فراری باشد ..
پ.ن2: مخاطب مصرع بالا .. هیچ فرد مذکری نیست .. حواستان جمع باشد! نه تفریق!
بیسکوئیت های مادر جای خالی ات را پر نمی کند .. کاکتوس تپل پر تیغ را هم که با خودت بردی .. به حسن یوسف و شمعدانی چه بگویم؟
پ.ن: به مادرت بگو نَفَست چقدر غمگین است ..