جدای از اینکه یه مدت زمان طولانی دوستت داشتم .. شبیه همیم واقعا. دلیل گریه هات رو بگو .. دلیل گریه هام رو میگم. میشه اولین تفاهممون.
شده توی هر تصمیمی که میخواین بگیرین مجبور باشین همه رو در نظر بگیرین؟ اینکه به واکنش هر کدومشون به کارت فکر کنی، بعد فکر کنی موقع واکنششون کدوم یکیشون هست که بشنوه حرف اون یکی رو؟ بعد در جوابش ممکنه چی بگه. بعد تو باید یه جمله از قبل اماده داشته باشی که موقعیت رو کنترل کنی. بعد اگه کسی حرفی زد که تو پیش بینی نکردی، چکار باید بکنی؟ بعد اگه یکیشون واسه اون یکی دیگه تعریف کنه و تو با اون هماهنگ نکرده باشی چی. بعد برنامه بریزی کِی و کجا بگی که تنها باشه یا فلانی هم باشه؟ تنها باشه بهتره یا با یکی دیگه؟ نمیدونم .. شاید من دارم زیادی شلوغش میکنم و همه از این مشکلها دارن.
اگه دنیا به نصف خوشگلیِ خنده های تو بود، جای خیلی بهتری میشد.
یاد ریچل افتادم که میگفت :I just don't want him to meet anybody until I'm over my crush."
البته از لفظ کراش خوشم نمیاد. بگیم "احساس خرکی که باعث میشه خوابشُ ببینی که دوستت داره".
البته از لفظ کراش خوشم نمیاد. بگیم "احساس خرکی که باعث میشه خوابشُ ببینی که دوستت داره".
چرا نمیتونم یه خودخواه عوضی بیصفت باشم؟ شایدم هستم ولی نه به اندازه کافی. چرا با این حالم باید نگران حال یکی دیگه باشم؟ چرا باید مثل این بچه ها چونهم بلرزه و بگم "من فقط دلم میخواست امروز باهاشون وقت بگذرونم" و مردمنفهمن منظورت خواهر خودته. چون باورشون نمیشه همین چیزی یه آرزو باشه.
آره. زندگیا فرق میکنه. یکی از یکی گه تر.
آره. زندگیا فرق میکنه. یکی از یکی گه تر.
باور کنید یا نه .. اگر امتحانتون رو بیفتید، با گفتنِ "انقدر حالم بد بود که حس میکردم نیازی به ادامهی این مسخره بازیِ درس خوندن ندارم" پاست نمیکنن.
رواشناسا هیچ چیزی حالیشون نیست. داری از هم میپاشی. موقع رفتن داخل مطبش یه تیکه ازت افتادی روی صندلی سالن انتظار ولی بازم لبخند میزنن و میگن خودت باید خودت رو نجات بدی.
قضیه اینه آقای دکتر. اینجا هیچکس خودش رو نجات نمیده. چون ارزشش رو نداره. اینجا همه عین مرده زندگی میکنن تا وقتی که واقعا بمیرن. حتی شک دارم اگه دوتا انگشت سبابه و وسطتت رو بذاری جلوی بینیم، نفس بکشم.
میشینی روی صندلی طرح چرم مشکی. از پشت ماسک بهت لبخند میزنه و برای چهارمین بار از وقتی که نشستی توی ماشین تا برسی اینجا از خودت میپرسی "دارم چه گهی میخورم؟ مثلا قراره واقعا درست شه؟" و بهت میگه با یه صندلی خالی حرف بزنی و خودت رو خالی کنی. ببخشید آقای دکتر. یه سوال داشتم از خدمتتون. اگر خالی باشیم چی؟ اگر مشکل همین باشه چه؟ اگر فقط خشم و غم مونده باشه توی این بدن چی؟ قول میدی وقتی میریزمشون بیرون، دست و پا نزنی؟ غرق شو. تن بده به سرنوشتت. درست مثل چیزی که خودت گفتی. تو نمیتونی شرایط رو عوض کنی.
قضیه اینه آقای دکتر. اینجا هیچکس خودش رو نجات نمیده. چون ارزشش رو نداره. اینجا همه عین مرده زندگی میکنن تا وقتی که واقعا بمیرن. حتی شک دارم اگه دوتا انگشت سبابه و وسطتت رو بذاری جلوی بینیم، نفس بکشم.
میشینی روی صندلی طرح چرم مشکی. از پشت ماسک بهت لبخند میزنه و برای چهارمین بار از وقتی که نشستی توی ماشین تا برسی اینجا از خودت میپرسی "دارم چه گهی میخورم؟ مثلا قراره واقعا درست شه؟" و بهت میگه با یه صندلی خالی حرف بزنی و خودت رو خالی کنی. ببخشید آقای دکتر. یه سوال داشتم از خدمتتون. اگر خالی باشیم چی؟ اگر مشکل همین باشه چه؟ اگر فقط خشم و غم مونده باشه توی این بدن چی؟ قول میدی وقتی میریزمشون بیرون، دست و پا نزنی؟ غرق شو. تن بده به سرنوشتت. درست مثل چیزی که خودت گفتی. تو نمیتونی شرایط رو عوض کنی.
اگه میفهیدی اون پیامی که برات فرستادم رو با گریه نوشتم، هیچوقت نمیپرسیدی چرا.
من ففط میخواستم یه روز آروم داشته باشم، مثل دیروز. مثل پریروز. ولی نمیشه، نه؟ سرنوشته. سرنوشت بعضیامون اشک و خون و بغضه. انقدر رقت انگیز و مریض شدیم که حتی نمیتونیم خودمون رو از این مرداب بیرون بکشیم.
پرسیدی چرا. شاید انقدر توی این لجنزار فرو رفتم که نذاشت کلمه ها درست از دهنم بیرون بیاد. حق داری نشنوی. حق داری بگی چرا. ولی حتی تو هم خیلی من رو نمیشناسی و باعث شرمندگیه. شرمندگی تو. که الان بجای اینکه منتظر باشی جواب پیامت رو بدم، باید بیای اینجا رو چک کنی ... چون تو هیچی ازم نمیدونی.
خیلی خواستهی زیادیه نه؟ یه زندگی آروم. آره ما آدما انقدر وقیح شدیم که داریم طلب یه زندگی روتین میکنیم. ولی واقعا هیچی ساده نیست، نه؟ لعنت بهت. جواب بده، بگو نه تا با تمام توانم بزنم زیر گریه و یادت نیاد آخرین بحثی که بدون اشک ریختن من تموم شد، کِی بود.
من ففط میخواستم یه روز آروم داشته باشم، مثل دیروز. مثل پریروز. ولی نمیشه، نه؟ سرنوشته. سرنوشت بعضیامون اشک و خون و بغضه. انقدر رقت انگیز و مریض شدیم که حتی نمیتونیم خودمون رو از این مرداب بیرون بکشیم.
پرسیدی چرا. شاید انقدر توی این لجنزار فرو رفتم که نذاشت کلمه ها درست از دهنم بیرون بیاد. حق داری نشنوی. حق داری بگی چرا. ولی حتی تو هم خیلی من رو نمیشناسی و باعث شرمندگیه. شرمندگی تو. که الان بجای اینکه منتظر باشی جواب پیامت رو بدم، باید بیای اینجا رو چک کنی ... چون تو هیچی ازم نمیدونی.
خیلی خواستهی زیادیه نه؟ یه زندگی آروم. آره ما آدما انقدر وقیح شدیم که داریم طلب یه زندگی روتین میکنیم. ولی واقعا هیچی ساده نیست، نه؟ لعنت بهت. جواب بده، بگو نه تا با تمام توانم بزنم زیر گریه و یادت نیاد آخرین بحثی که بدون اشک ریختن من تموم شد، کِی بود.
یجوری واسهی پاییز لباس گرفتم انگار مطمئنم که زنده میمونم.
سینا از سرشب داره سر به سرم میذاره. دارم میرسم به یه دوراهی که سرش داد بزنم یا یه حرفی بگم که دیگه نتونه از جاش تکون بخوره. هی میره و میاد میگه برات شعبدهبازی کنم؟ میگم نه. میگه میای فیلم ببینیم؟ میگم نه. میگه این کلیپ رو ببین. به زور نگاه میکنم و خندهم نمیگیره. دلخور میشه. یک ساعت بیخیالم میشه دوباره میاد میگه با یه دست فوتبال دستی چطوری؟ میگم خوب نیستم. میگه تو هیچوقت حوصله نداری. میگم آره. میره دوباره.
سه ساعت و نیم بعد دراز کشیدم تووی اتاق و سه نفر نشستن بالای سرم و قضاوتم میکنن و میگن عوض شدم و دارن تاریخ تعیین میگن که از کِی عوض شدم و لعنت میکنن چیزی که باعث تغییرم شد. یکیشون میخواد دستمُ بگیره که خودمُ میکشم کنار و به خودم یادآوری میگیرم که بزرگترن و احترامشون واحب، پس یه دفعه پا نشی دهنتُ وا کنی و هرچی دلت خواست نثارشون کنی. یه کم دلم میخواد ولی.
سه ساعت و نیم بعد دراز کشیدم تووی اتاق و سه نفر نشستن بالای سرم و قضاوتم میکنن و میگن عوض شدم و دارن تاریخ تعیین میگن که از کِی عوض شدم و لعنت میکنن چیزی که باعث تغییرم شد. یکیشون میخواد دستمُ بگیره که خودمُ میکشم کنار و به خودم یادآوری میگیرم که بزرگترن و احترامشون واحب، پس یه دفعه پا نشی دهنتُ وا کنی و هرچی دلت خواست نثارشون کنی. یه کم دلم میخواد ولی.
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه میشوم . شاعرها و نویسندهها از همهچیز مینویسند . از همهچیز مینویسند و از نوشتنشان نان میخورند . من امّا فقط از تو مینویسم . فقط از تو مینویسم و با نوشتنام خون دل میخورم .
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com