یکی باید به حسن یوسف میگفت .. دستی باید از پشت سر ، شانه هایش را میگرفت و او را نگه میداشت .. باید جادوگری از اعماق تاریکی ها با کمری قوز کرده، انگشتانی ک خم شده اند و دندانِ طلا و چشمهایی ک اینبار میخواستند راست بگویند! میآمد و آن موهای وزوزیِ خاکستری و سفید اش را تاب میداد و چیزی میگفت .. باید کسی به حسن یوسف میگفت ک گلهای مصنوعی، مصنوعیاند .. خودشان را به آب بزنند .. به آتش بزنند یا عنصرهای اصلی دیگر فرقی ندارد! آنها همیشه مصنوعیاند .. اگر مشتمشت گلِ مصنوعیِ زیبا را بریزی در گلدانِ سبز رنگی ک رویش پر شده از شکوفه های سفید و صورتیِ چینی، باز هم طبیعی نیستند .. اگر بچپانیشان در گلدان جهاز مامان، بوی غم میگیرد .. حتی گلدان زیبا و اشرافی مادربزرگ هم کارساز نیست .. یک روز، وقتی ک دست به گلبرگِ ضخیم و زبرشان بکشی .. وقتی ببویی عطری را ک هیچوقت نداشتند .. وقتی بگیری ساقهای را ک معلوم نیست از کدام جهنمدره ای در آمده .. میفهمی ک مصنوعی است .. و ای کاش ک دیر نباشد .. کسی باید به من میگفت ک گلهای مصنوعی هیچوقت گل نمیدهند ..
به قد و قوارهاش نمیخورد ریسمان باشد .. آن هم با آن لباسِ چهارخانهی قرمز - آبی اش! .. به چهرهاش نمیآمد ک از رشته های در هم طنیده تشکیل شده باشد و ساعت دوازده شب تبدیل بشود به ریسمان! .. از خاک بود و قربانِ خاکهامان بروم ک پر شده از کِرم! .. کِرم داشت و باز به او نمیآمد ک ریسمان باشد آنهم از نوع سیاهُ سفیدش! .. تا بحال مار ندیده بودم .. تا بحال گزیده نشده بودم و به قیافه مردان اطرافم نمیخورد ک مار باشند! .. دست داشتند .. پا داشتند و روی زمین هم نمیخزیدند .. به چشمهایش نمیآمد ک طناب باشد .. ک خالی از احساس باشد ک بخواهد کِرم بریزد - هر چند ک طبیعی بود و جزو وجودش! - .. وقتی با صدای بلند جملهاش را گفت .. پوزخندی زدم و فهمیدم ک .. ریسمانها، آدم میشوند یا آدمها ریسمان ک ازشان میترسیم؟
پ.ن: مثبت فکر کردم ک موضوع را فراتر از طنا و ریسمان نبردم و پتهشان را روی آب نریختم .. امان از آدمها .. امان ..
پ.ن2: درود به رویِ مجازیتان .. یک سوال! نوشتههایم روتین شده؟ اگر اینطور است، باز مدتی کم پیدا شوم تا خودم را پیدا کنم ..
حسنیوسف گُُل داده .. نمیدانستم حسنیوسفها هم گُل میدهند .. گلهای بنفش - سفیدشان زیبا بود .. گلِ قاشقی بزرگ شده بود ومدرسه میرفت .. قد کشیده بود! حجماش آنقدر زیاد شده بود ک مات ماندم .. به رویِ سبزش خندیدم و گفتم "تُپُل شدی!" .. دختر بود .. از این حرف بدش آمد و .. مامانگل نبود ک بغلاش کند .. سراغ کاکتوس را گرفتند .. اشک در چشمانم حلقه بست .. آنرا گره زد و بالا رفت و رسید به مغزی ک پُر بود از دیالوگهای کاکتوس .. "تموم شد"اش در ذهنم مانده و باقیِ حرفهایش بینِ اصوات دیگر گُم شده .. بین صدای دوستم ک فریاد میزد "حواست با .." یا صدای سبزی فروشمان ک "تره و جعفـ .. " و حتی صدای پارسِ سگ هم بود .. بین تمام این همهمه ها صدایش را به یاد آوردم و بیرون کشیدمش .. "تموم شد" .. انگار وسط حمام نشسته بود و اینرا تکرار میکرد .. صدایش برمیگشت .. میرفت .. سری به خاطراتش میزد و دوباره برمیگشت! .. انگار وسطِ کوهها ایستاده بود و مدام تکرار میکرد "تمام شد .. شد .. شد" و از فرهادِ کوهشکن معذرتخواهی کردم و خواستم ک تبرش و یا هر چیز دیگری ک دستش بود را پایین بیندازد تا صدایش را بشنوم .. "شد .. شد .. شد .. شد .." .. گفته بودم! نگفته بودم؟! نگفته بودم بیخیال شو ؟.. نگفته بودم نگرانم؟ نگفته بودم ، بانو! بگذر!؟ نگفته بودم ؟ .. یادم نیست و هرچه فکر میکنم صدای دوستم میپیچد در سرم .. "حواست با من .." .. بود؟ حواسم بود؟ اوه! شد؟ تمام شد؟ .. فیلم ایرانی اش نکردم! زمزمه نکردم "دروغ میگی" و گوشی از بین انگشتان یخزده ام سُر نخورد! .. چرا همیشه یکی میآید ک باید برود؟ چرا همیشه، باید برود؟ چرا از اول یک دفترِ پانصد برگای را جلوی رویمان نمیگذارد و در آن ذکر نکرده ک "نمیمانم" .. ک "وابسته نشو" .. ک "رویا نباف" .. و بخواهد زیر آنرا امضا کنیم؟ .. چرا؟ .. با تکانهای گلِ بامبو به خودم آمدم .. سراغ کاکتوس را میگرفت .. چه گفت؟ تمام .. شد؟
پ.ن: قرار بود این متن متعلق به حسنیوسف باشد ولی سوق پیدا کرد ب سمتت بانو!
+
نوشتمش .. دیشب .. چراغها همه خاموش بودند .. قرار بود زیر قابلمه را خاموش کنم، نیمساعت بعدش .. نوشتمش .. این متن را نوشتمش و غذا سوخت ..
هیچوقت برایم متنی ننوشت .. خودش میگفت {سردم} .. قبول نداشتم .. میتوانست بااحساستر از هزار بانوی ایرانی باشد .. زیباتر از زیبای خفتهای باشد ک با {بوسه روی پیشانی} از خواب بپرد .. سیندرلای مدرنای باشد ک چاللپ اش کشته داده و هیچوقت کتونیاش را جا نگذاشت! میدانی؟ عادت داشت پروانهای گره شان بزند .. هیچوقت باز نمیشدند! چه برسد به جا گذاشتن .. کفش پاشنه بلند مشکیناش محشرش میکرد و دلت را میبرد .. ولی از وقتی ک آسانسور در دلِ ساختمانها جاسازی شد، کفشی جا نماند و لعنت ب این تکنولوژی ک معشوقههامان را ناپیدا میکند! .. خواهری داشت ک معمولی بود .. خواهرش همیشه با لبخند نگاهش میکرد و هر بار ، لبخندش یک رنگ داشت .. و شاید رنگِ موردعلاقه خواهرش، غم بود .. همیشه از خودش پرسیده بود ک چرا هیچوقت {خواسته نشده} ؟ .. ک چرا .. ک چرا .. آ .. آ .. آ .. آهــ .. در دلم گفته بودم ک کارِ شخص سوممان نامردی بود .. در دلم خیلی چیزها گفته بودم و فقط برایش نوشتم {خوبی؟} .. گفتم توپ است .. همان توپِ قلقلای .. ک سرخ بود از حرص و عصبانیت .. سفید بود از سرمایِ احساساتش و آبی آسمانی ک بارانیست .. راست گفتى توپ بود و به زمین دیگری شوت شد .. توپ بود و با آن امتیاز گرفتند .. امیتاز اینکه توانستد او را برای مدت کمی داشته باشند .. یا .. داشته باشد!؟ .. در چشمهایش ستاره روشن بود .. انگار خدا کلید برق آسمانِ شب چشمانش را روشن کرده بود و خیالش هم به سمت قبض برق نمیرفت .. این اواخر حتی، لوستر ها هم روشن بودند .. ک .. برق رفت .. گفتم .. میدانستم .. ولی هشدار ندادم ک .. مسئولها .. عجیب به برق حساسند .. برایش گریه کردم و برای خودش گریه کرد .. میگفت توگوشی خورده از دوستی ک موفورفورو بود و تکیهگاه .. توگوشی خورده بود وسطِ هقهق هایش تا بس کند .. تا هرچقدر هم سختی دیده، ساکت شود .. اینکه گذشت .. دوست دارم برایش تکیه گاه باشم .. فدای دلِ شکسته ات خاتون .. فدای گلویِ بغض دار ات مهربانو .. فدای پیچِ موهایت خانوم .. فدای تنهایی هایت مهربان .. آرام بخواب ک خواهر اینجاست .. و خوشحالم از دیدنِ عکس پروفایلت ک میخندیدی و با آن چاللپت کُشته میدادی! بخند .. همیشه ..
پ.ن: از آن دسته پستهاییست ک اگر هزار رای منفی هم بخورد، حذفش نمیکنم .. مگر خودش بخواهد ..
دیگر در هوای عشق و دلتنگی نماندهام
بیانصاف! میدانی چندوقت است شعر نخواندهام؟
پ.ن: عکسنوشت ها رو میبینم و دلگیر میشم وقتی ک شعرها رو نخوندم .. اینجوری نبود .. اینجوری شد ..
تجمع کرده بودند .. در میدان آزادی نشسته بودند و از خیابانها اطراف، دخترها سرازیر میشدند .. یکی با مانتوی تنگاش و دیگری هراسان و شتابزده، با چادرِ خالخالی اش میدوید .. کنار هم نشستیم و منتظر ماندیم تا کسی بیاید و ما را برای خودمان بخواهد .. حتی من هم نمیدانستم {خود} چیست .. کدام تکه از شخصیتم میشود .. آن تکهای ک جان میدهد برای شهربازی و جیغهای زرشکی و شکلاتهای شیری – شکلاتی .. یا آن تکه فیلسوف و عاقلم ک تمام آن دخترانگی ها را پس میزد و مینشست و متنهای ادبیاش را مینوشت؟ .. خودمان هم نمیدانستیم ک طرفمان قدبلند باشد؟ نباشد؟ .. همگی هاج و واج مانده بودیم تا یکی بیاید و ما را بخواهد برای گند بودنمان .. برای کج خُلقی ها و دقیقا بخاطر نحس بازی هایمان! .. برای وقتهایی ک آنقدر غیرقابل تحمل میشوی ک دور و برت را خالی میکنند .. برای وقتهایی ک وحشیبازی به سرت میزند و با موهای به هوا رفته و گره خورده با اخمِ دو کیلویی ات مینشینی روی کاناپه و دستهایت را بغل میکنی و منتظر کوچکترین حرکت از بقیه هستی تا داد و بیداد کنی .. تا کسی بیاید و ما را برای چهره وحشتآور و ژولیده کله سحرمان بخواهد .. تا کسی بیاید و اگر ما را با یک لباس گشاد و شلوارِ بلندی ک روی زمین کشیده میشود، دید .. پا به فرار نگذارد .. تا کسی بیاید و ما را برای خود حقیقی مان بخواهد .. برای خود ای ک دور باشد از لوازم آرایش هایی ک بعد از یک ساعت، خودِ حقیقی ات را نمایان میکند .. تا کسی بیاید و ما را برای خود ای بخواهد ک دور است از دامنهای کوتاه و ساق پاهای کشیده و تمام زیبائی های دیگری ک یک تکه از تنهایی هایت را هم نمیگیرد .. یکی بیاید و به همین {خود} نشان دهد ک او را برای بدناش نمیخواهد .. ک اگر چاق شود .. زیادی شیرینی خامهای بخورد .. هجوم ببرد به چپس و پفک .. چشمهایش پف کند و لباس تنگ نپوشد، هنوز هم میماند .. یکی باشد ک خودِ خودِ ما را بخواهد .. همانی را ک تمام مامانها دیده اند و به چهره اش خندیده اند .. چهره ای که جذاب نیست .. پسرکُش نیست .. تحریک کننده نیست .. و شاید آنقدر بانمک باشد ک لبخند از صورتت نرود .. یک آدم بیاید ک خود مارا بخواهد .. و بفهمد ک زن، همیشه کفش پاشنه بلند نیست و اگر او را با دمپاییِ ده سایز بزرگتر از پایش دید، بفهمد او همان {خود} ای است ک در به در دنبال مردی میگشت ک او را بخواهد .. نه تناش را .. گفتمش {کسی ک خودِ لعنتیِ منو بخواد} .. لبخندی زد و گفت {فهمیدم} و .. فهمید! از "خودِ لعنتیِ من" ..
پ.ن: حرف دل بود ..
دلخوشیام این است که اسمم شده همنامِ مدرسه و خیابان! .. و یکی از اسمهای بکار رفته در آیه های کسی ک این روزها شدیدا حسن یوسف نیازمندش است .. دلم را خوش کرده ام به اینکه شاید به زور! ولی قرآن بخوانی و و بین آیه هایش آن دو درهِ سیاه و عمیقات ثابت بماند بر اسمِ دختری ک کمی از زندگیات را درگیر کرده .. شاید یک هزارماش را!! .. دلم را خوش کرده ام به مدرسهای ک شاید روزی مقابلش از ماشینت پیاده شوی .. دستِ دخترک تپل را بگیری .. دسته ای از موهایش را که رنگ موهایِ بانویت نیست، داخل مقنعه سفید رنگش کنی و بوسه بزنی بر لپ های نرم و سفیدش .. و چشمت بخورد به تابلوی آبی رنگِ نصب شده بالای در .. دخترک دستت را رها کند .. و چشمانت هنوز خیره است بر روی چند حرف از سی و دو حروف الفبایی ک با ترکیبشان ترا عاشق نکردند و از فکر و خیالِ اینکه او کیست بیرون بیایی و دستی تکان دهی برای کودکی ک داد میزند ..
خداحافظ بابا ..
5 آبان 94
دلم برایت میسوزد مَرد .. دلم برایت کباب میشود وقتی میبینم گیرِ چنین دختری افتادهای .. دلم برایت کباب برگ، غاز و هر کوفت و زهرمار دیگری میشود وقتی میبینم گیر افتادهای .. درست وقتی ک باید بروی، میبینی ک نمیتوانی! دلم برایت میسوزد وقتی ک میگویم برو .. اولین قدم را برمیداری .. روی پاشنه کفشات میچرخی سمتم .. دستی به تهریش ات میکشی و میگویی "من آخه به تو چی بگم؟" .. دلم برایت آتش میگیرد وقتی نامرد نیستی ک رهایم کنی تا به درد مشترکمان بمیرم .. دلم لِه میشود .. کمرش خم میشود وقتی ک میبیند انقدر برایت مهم شدهام و .. فکرش را هم نمیکردم! .. دلم میسوزد و کاری از دست بخش سوختگیِ بیمارستان دو خیابان آن طرفتر هم بر نمیآید .. دلم جزغاله شد وقتی ک روبروی دختری ایستادی ک عجیب زبان نفهم شده بود و اصرار داشت ک پاسوزش نشوی .. که برای هزارمین بار خواستم برگردی .. به زندگی عادی ات .. به زندگی بدون منات .. به زندگیِ ساعت هشت از خواب بیدار شدنات .. به زندگیِ سیگار نکشیدنات .. به زندگیِ صورت شش تیغهات .. به زندگیِ بیغم ات .. به زندگیِ بی آسمانات! .. به زندگیِ بی کارت شارژت .. به زندگیِ متر نکردنِ خیابانها بعد از دعوایمان .. به زندگیِ بی غصهات .. برگردی و پا روی پا بیاندازی و کیف کنی .. ولی دلم برایت .. فراتر از حد سوختن رفت! .. دلم برایت شکست .. دلم جای تو شکست .. که انقدر مرد هستی .. که باید اسمت را در شاخه های درختِ خانواده خالی از مرد مان بنویسیم و یک خط قرمز زیر اسمت بکشیم که این مرد مهم است! خوب است! شاید در امتحان بیاید! و آمد .. آنقدر مهم بودی ک در امتحان خدا آمدی! .. کاش جزو حاشیه ها بودی .. جزو آن مطالبِ بیشتر بدانیمِ کتاب درسی .. جزو همان کادرهایی ک نگاهش هم نمیکردیم .. تا امروز خدا یک برگه جلویم نگذارد با یک سوال .. تا امروز بارم زندگیام، تو نشوی .. مهم بودی! آنقدر مهم ک از شاخههای درخت خانوادهمان بیرون پریدی و رفتی .. دلم بجای تو شکست .. وقتی ک چشمهایت جوشان بود و در هالهای سرخ محو .. و زمزمه کردی .. به علی بسمه ..
هرکس برای نوشتن، دلیل دارد .. قبلا هم گفته بودم .. ولی طبقهبندیشان نکردم، نه؟! .. دلیلها دو دستهاند .. دلیل های اصلی و فرعی .. دلیلهای فرعی همان توجیه های الکی هستند .. همان حرفهایت در جوابِ پرسشِ دیگران که چرا غمگینی .. افسردهای .. نمیخندی .. دوستش داری؟! .. و چرا انقدر لعنتی شدهای!؟ .. ک این دلیلها همیشه سپر جان احساساتمان شدند تا زیر مشت و لگدِ استدلالهای دیگران لِه نشود .. ک با یک دلیل فرعی، دهانشان را ببندی ، از جایت بلند شوی و ب دلیل اصلیات برسی! .. و دلیل اصلی دقیقا همان چیزیست ک باعث میشود کلافه بشوی، اطرافت را نگاه کنی و در آخر چشمانت، کاغذ و قلم و شاید گوشیات را هدف بگیرد و تنهاییات را شلیک کند و تنِ صفحه پروفایلات در هر جهنمدرهای را سوراخ سوراخ کند .. دلیلهای اصلی، انگیزهمان برای نوشتن هستند، همانهایی ک هیچوقت در نوشتههایمان نمیآیند ولی انگیزه میدهند تا یک تپانچه دستت بگیری و مغزِ متفکر قلبت را متلاشی کنی .. دلیلهای فرعی همانهایی هستند ک درباره شان مینویسی .. { موهایم – چاللپم – ته ریشاش و ... } و دلیلهای اصلی هستند ک هیچوقت بطور مستقیم دربارهشان چیزی نمیگوییم .. چیزی فراتر از آقای رفتن .. چنابخان .. خوبجان .. و بانو ..
دستهای تُپُل و سفیدش عرق کرده بود و برگه دفتری ک دستش بود، مرطوب! .. دوان دوان عرض اتاق را طِی کرد و به پدرش که رسید، ایستاد و با احتیاط جلو رفت .. برگه را سمتش گرفت .. موهای مشکی و فِر اش صورتِ مهتابگونه اش را قاب گرفته بود و از پسِ آن، چشمهای درشتای با نگرانی به مردی خیره شد که پدرش بود .. دستش را به طرف او دراز کرد و گفت برایش نقاشی کشیده .. "شین" اش میزد .. بانمک بود .. خیلی! .. دلِ مادرش ضعف رفت و خیره شد به مرد .. چشمهای قهوه ای رنگش را دوخت به برگهای ک چند رنگِ روشن با بینظمی پُر اش کرده بود و موبایلش را در دستش چرخاند .. "آره قشنگه" .. مکث کرد و گفت "بدش" .. دستش را دراز کرد و مرد، کاغذ را چنگ کرد .. با خودکارش روی آن شماره ای نوشت و حرفهای شخصی را تائید کرد .. چشمانِ دخترک هنوز از پسِ موهایِ مشکین اش معلوم بود ..
پ.ن: بقول ایلیا .. از همینجوریهای روزانه ..

{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com