حرفهای بغض داره موبایل هایمان ..

در جمع که نشسته ای و آهنگ هایت را گوش می دهی .. آنهایی را که هنوز خواننده کلمه اولش را نگرفته رد می کنی، حرف دلت است ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

عمق فاجعه ..

یک سوال .. هرکس جواب خوبی بدهد .. راه حلی بدهد .. حرفی بزند که آتش درونم را خاموش کند .. کاری کند که انگار انگشت خیسی به شعله روی کبریت زده ای .. یک شکلات به او می دهیم .. از خودم بدم آمده .. اینکه هیچ کاری از دستم ساخته نیست .. اینکه در برابر حرف تند و تلخ بقیه، چیزی نمی گویم و مدام احترامشان را نگه می دارم .. اینکه نمی توانم سرشان داد بزنم که "نخند .. خنده ات آزارم میده لعنتی" .. اینکه در برابر یک بچه کوچک کم بیاورم و بغض کنم .. اینکه دلم بگیرد .. از اینکه تنهاییم .. سردرگمیم .. تلاش می کنیم که بخندیم و گاهی .. نمی شود .. به خداوندی خدا .. نمی شود .. انگار کسی پاورچین پاورچین می آید نزدیک افکار بد و یک سوزن کف دستش فرو می کند .. افکارم سر جایشان نشسته بودند! آرام بودند! چه می کنی لعنتی؟ .. نمی گذاری بخندیم؟ .. امروز صبح .. از موهایم کلافه شدم .. این یعنی عمق فاجعه .. چه کنم؟ ..


پ.ن: یه لحظه لرزیدن دل .. به خاطر خطای دید .. مرده شور ات رو ببرن خطای دید .. 

پ.ن2: سلامی بعد از سه روز ..



+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

پر می زند بر بامم کلاغ سیاه و شب / به ویرانه ها می ماند خانه بی چراغ و تب

لعنت به آدمهای بیشعوری ک، می دانند شوخی شان خرکی ست و همچنان ادامه می دهند ... لعنت به آدمهایی که می دانند خنده پر از تمسخرشان تا بیکران آدم را می سوزاند و باز می خندند .. لعنت به آدمهایی که می روند ، می آیند می گویند دوستت داریم .. و هیچ غلط دیگری نمی کنند .. لعنت به آدمهایی ک بخاطر منافع خودشان ، خرت می کنند و گوشهایت را مخملی .. لعنت ب آدمهای عوضی ای ک هرچه می خواهی محترمانه حرف بزنی، آن دهان کثیفشان را باز می کنند و عین زهرمار، حرفهایشان را نثارت می کنند .. لعنت به آدمهایی ک همه رازهای دلت را فاش می کنند .. لعنت به آدمهایی ک وسط جمع ضایعت می کنند .. لعنت به .. نمی دانم!! .. چرا انقدر حرف بزنیم؟! مخلص کلام .. خوب نیستم .. دلم گرفته است مثل همین آسمانی ک تکلیفش با خودش معلوم نیست و یک لحظه آن چنان آفتابی ست ک انگار خورشید در یک متری ات با تو بای بای می کند .. و یک لحظه ابری می شود انگار وسط پاییز ایستاده ایم و معشوقه دیوانه مان منتظر است با ما قدم بزند .. مثل همین آسمانی ک بغض کرده ولی بجای گریه، می غرد .. داد می زند .. جیغ می کشد و گیس ابرها را از جا می کند .. حالم معلوم نیست مثل همین آسمانی ک پر شده از ذرات معلق .. حسن یوسف غلط کرده ک بغض می کند .. شمعدونی بیجا کرده ک هوار می زند .. کاکتوس! ساکت! جیغ نزن بچه .. خوبم .. نگاه کن!! اشک تا گوشه چشمم آمده ولی نمی ریزد .. فقط حالم مثل مثل کلاغ مانده در راه قصه است .. نمی داند به آخر برسد یا با پنیری که تاریخ انقضایش گذشته.. جشن بگیرد و تمام!!

پ.ن: مرد تاوان اشتباهت باش .. آخرین اشتباه .. من بودم ..
پ.ن2: چقدر اشکها که هماره حسن یوسف با این آهنگ نریختیم ..
هوا آن سوی ِ چشمانم بارانیست سکوتم تحفه ی ِ رنجی 
پنهانی ست
به شمع آغشته میماند خورشیدم فراز ِ تپه ای ماهی
پیدا نیست
صدایی از درون با من می گوید شروع ِ فصل ِ بیرحم ِ
تنهایی ست



+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

حسن یوسف بس کن ..

15 خط نوشتن و رفتن به گذشته ای که سه روز پیش بوده و ناگهان .. رفتن برق ها! .. بعد از نیم ساعت نشستن پشت کامپیوتر و با اخم و احتیاط .. تایپ کردن .. سه روز پیش بود .. صدای مادرم را می شنیدم که با گوشی اش حرف میزد .. دوست داشتم بخوابم .. نفهمم .. نشنوم .. برای همین دستهایم را روی گوشهایم قرار دادم .. چنددقیقه بعدش بلند شدم و مادر رفته بود .. با اکراه خانه را تمیز کردم و تبلت پسردایی را برداشتم و با خود عهد کردم که اگر داد و قال راه انداخت ، جوابش را بدهم و کمی از عصبانیتم کم کند ولی .. هیچ اعتراضی نکرد!! .. بعد از چهل دقیقه برگشتن مادر و خواهرم و منی که با سماجت به صفحه روشن مقابلم خیره شده بودم .. و عاقبت برای تعویض کیفم با مادر بیرون رفتن .. وقتی از تاکسی پیاده شدم .. بخاطر حواس پرتی .. گیج بازی .. و هر عامل دیگه ای که برایم مهم نبود، کیفی را که می خواستم عوض کنم را با خود نبرده بودم .. و عاقبت رفتن داخل پاساژی که پر بود از مردم بد و خوب و طبیعتا تعداد بدشان بیشتر بود .. با اخم بالا رفتن از پله ها و رسیدن ب طبقه دوم و برگشتن تمام سرها به طرف شما و لزومی ندارد که بگویم همه شان مرد بودند .. دارد؟! .. داخل اولین مغازه رفتیم و کتونی های مزخرفش را نگاه کردیم و در دومین مغازه، کتونی را انتخاب کردم ک تصادفا با کیف و ساعتم ست بود درحالیکه اصلا ب این موضوع توجه نمی کردم و با گفتنش به مادر .. خندید و امیدوار شد ک "هنوز این چیزها برای دخترش مهم است" .. بیرون آمدن و رفتن به خانه و قبلش دیدن دعوای دو جوان و پوزخند زدن و فکر کردن ب اینکه "برایشان تفریح شده!!" .. و گذشتن از آدمهایی که نمی فهمند ترا .. و فقط اگر از تیپ و ظاهر لعنتی ات خوششان بیاید بیشتر نگاهت می کنند و لبخندهای چندش آوری می زنند که دوست داری فحش های عالم را به جانشان بکشی .. اگر هم از تیپ معمولی ات خوششان نیامد، سری تکان می دهند و می روند سراغ دیگری .. و بعد از ظهر، رفتن با دوست صمیمی ام به کیف فروشی و عوض کردن کیف .. و متعجب بودن بخاطر اینکه دوست صمیمی ام ب حساب می آمد ولی حتی یکی از درد دل هایم را نشنیده بود .. یا بهتر است بگویم .. نگفته بودم .. دنیای مان فرق داشت .. او به فکر ست کردن دستبند و عکس گرفتن با مونوپاد و قیافه ای که از نظر خودش محشر است!! و من به فکر گذراندن زندگی و پیدا کردن آرامش و اطرافیان را تینیجر خطاب کردن و پوزخند زدن .. و رسیدن به خانه و باز کردن در  و خیره شدن به راه پله ای که روزی با شوق از آن پایین آمدم و سعی می کردم قیافه ام عادی باشد و موقع باز کردن در .. چهره ام خنثی باشد با یک لبخند بی تفاوت! .. از پله ها بالا رفتن و برداشتن کلید از زیر فرش که فکر می کردیم هیچکس جایش را نمی فهمد!! و داخل شدن و روشن کردن کولر . .خفه کردن خود با نوشتن و منتشر کردن مطالب و آخره سر .. اندوه بی پایان و دکلمه های آقای آذر .. و سه روز بعد .. با ترس از خواب بیدار شدن که ناشی از خواب لعنتی دیشبش بوده .. خوابی که سراسرش پر بوده از طنش .. استرس .. اندوه .. و نکته جالب داستان این بود ک .. توی خوابم .. غش کردم! .. و دیدن هزارباره ی آدمی درون خوابم که به او فکر نمی کنم ولی .. پایه ثابت خوابهایم بود .. کلافه شدن از شخصیتهای درون خواب و پاشیدن آب به صورت و خیره شدن به چهره ام درون آینه توالت .. نشستن پای نت و نوشتن از سه روز پیش که کمی خالی کنی خودت را .. و ناگهان .. برق ها برود .. خسته از چهره های اطرافم .. خسته از بلاتکلیفی و جمله هایی که مدام توی ذهنم چرخ می خورند .. خسته از آدمهای آشغال اطراف ک فکر می کنند کشته مرده شان هستم و با یک بی اهمیتی شان، دلم می لرزد و نمی دانند که برایم .. هیچ اند! .. خسته از دیدن حماقت اطرافیانم و اینکه کاری از دستم ساخته نیست .. خسته از تنها بودن .. خسته از بیتهای تکراری .. خسته از دکمه های چسبیده به کیبورد و حالت تهوعی ناشی از خواندن رمانی درپیت که برایت جای تعجب دارد که چگونه مجوز چاپ گرفته!! .. کلافه از آدمهایی که سعی دارند آدم حسابی بودن کاذبشان را با بکار بردن الفاظ قلمبه سلمبه نشان دهند و بگویند "من خیلی حالیمه" .. و ناراحت از .. آینده ای که نمی فهمم اش .. و خسته از دختری با موهای مشکی که چشمهای درشت سیاهش را دوخته به برگ ای از یک رمان درپیت و نمی داند کدام خری این نوشته را باور می کند؟! .. و پوزخند می زند به جمله های فوق ادبی و محترمانه مردی که به زن نفرت انگیزش می گوید .. خسته ام از دستت سین بانو .. بس کن .. جانه حسن یوسف و شمعدونی بس کن .. 


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

گونه های اناری که سرخی شان طبیعی است!

یک روزی، هر دختری باید حرفهایش را به کسی بگوید .. باید انگشتهایت را از جلوی موهایت بکشی و ببری شان به سمت گردنت .. دور گردنت را لمس کنی .. و همانطور که سرانگشتهایت روی آن مانده، ابروهایت را بالا بدهی .. فکر کن .. آن موقع، خیلی فکر کن .. به اینکه اگر حرفت را بگویی نکند برود!! عوض شود .. ترکت کند .. یا اگر نگویی .. دیوانه نشوی ؟! دستهایت را آزاد کن .. گوشه دامن چهارخانه  مشکی - قرمز ات را صاف کن .. لبهایت را خیس کن و آن موقع است که طعم ماتیکی که زده ای توی دهانت پخش می شود، ماتیک ات پاک شده .. اهمیت نده .. هنوز آماده نیستی بانو .. انگشت اشاره و شستت را ببر سمت انگشتری که دستانش را دور انگشت دیگرت حلقه کرده است .. در انگشت بچرخانش و خیره شو به گلهای قالی .. فکر کن .. به اینکه چه بگویی .. به سرفه هایش اهمیتی نده .. بگذار اصلا از سرفه بمیرد! تو .. باید فکر کنی .. و وقتی دیدی کاسه صبرش لبریز شده .. حرف ها را مزمزه کن.. طعم شیرین توت فرنگی زیر داندان هایت می رود و طعم خوش شکلات های شیری! .. که گفته عشق، توت فرنگی نیست؟! .. وقتی خوب مزمزه شان کردی .. کلمه اول را بگو .. گونه ات سرخ شده .. نگران نشو! عادی ست .. ادامه بده .. کلمه دوم را بگو .. گونه هایت مانند گدازه های آتشفشان شده .. فوران نکن .. ادامه بده .. کلمه سوم .. و از زور گرما گونه هایت منفجر می شود .. دختری با گونه های آش و لاش و سرخ به خاطر خونهای جمع شده .. خیره می شود به فرد مقابلش .. سه کلمه گفتی .. انگار جانت را گرفته اند! "منو .. دوست .. داری؟" .. آفرین بانو .. حالا در کیفت را باز کن .. ماتیک سرخت را بیرون بیاور .. بکش روی لبهایت .. غنچه شان کن .. زیبایی! .. خوب شد که اول نگفتی دوستش داری .. باور کن در مقابل بعضی مردها، باید مغرور بود و شاید .. در مقابل اکثرشان! ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

ای لیـا


پ.ن: ای لیـا 

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

مرد در باران رفت ..

مثل قاب عکسی روی دیوار سفید و عریان یک گالری نقاشی می مانم .. عکسی با سبک  اکسپرسیونیسم و اغراق هایی وصف نشدنی .. کاری به طرز قرار گرفتن رنگها ندارم .. تصویر این قاب مطمئنا دختری ست غرق در دنیای رنگهای تیره .. با موهای مشکین و تارهای بهم طنیده اش که کنج دیوار حقیقت جاخوش کرده  و روزی جاروبرقی زنی خسته آنرا درون خودش می کشد .. از همان هایی که وقتی روبرویش می ایستی، دهنت برای گفتن دری وری های فلسفی باز نمی شود .. همان قاب عکسی که یک روز مرد غمگینی آنرا با خودش می برد .. در باران .. مرد رفت .. مرد در باران رفت .. مرد با قاب عکس رفت و تصمیم داشت تصویر درونش را خوشبخت کند .. 


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

جهـان ..

ارزش نوار کاست ها را وقتی می فهمی که شیش و هشت های زندگی ات، جوابگوی احساسات دخترانه ات نیست .. وقتی که میرسی به آخر خط و آهنگهای پر هیجان برایت فایده ای ندارد .. وقتی که دلت لک زده برای یک آهنگ قدیمی .. که خیلی به واقعیت نزدیک باشد .. و کنار پنجره می نشینی و گلبرگ های گل ات را نوازش می کنی و توی گوشت می پیچد : دیگه عاشق شدن ناز کشیدن .. فایده نداره نداره .. دیگه دنبال آهو دوین .. فایده نداره نداره ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

ریحـان ..

به ریحان می مانی .. خوش عطر .. دل نشین و طعم دهنده به تمام غذاهایی که سرآشپز افسرده دلم از آشپزخانه دلتنگی بیرون می فرستد .. به ریحان می مانی .. همانقدر لذت بخش وقتی کودک درونم لابلای گلهای باغچه می چرخد و بویت را استشمام می کند .. به ریحان می مانی .. و دوستت دارم ..



+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

شمعدونی، گرون نیست!

جدیت مردانه را قبول دارم .. اخم کردن ها را هم .. ولی .. اینکه برایم گل نمی خری را کجای دلم بگذارم؟
+
گلها هم تلپاتی دارند .. می دانستی؟ .. اینکه اگر یک روز ، برای من که نه! برای خودت یک گلدان کوچک خریدی و تمام اخبار حال و روزم را کف دستت گذاشت .. تعجب نکن! .. گلها با هم دوستند .. رفیقند .. فامیلند .. صله رحم دارند! .. فقط اگر روزی گلدان سفالی کوچک ات از حال و روزم گفت .. از بغض هایم و اینکه .. شاید موهایم را کوتاه کنم .. قول بده .. بغض نکنی .. و برای صله رحم .. سری به من که نه! به گلدان پلاستیکی ام بزنی که عجیب دلتنگ گلدان سفالی ات شده ..

پ.ن: حالم خوب است .. بد هم هست .. در هم ضربشان کنی می شود خنثی یا منفی! بالاخره ، غم حق آب و گِل دارد در این مهلکه .. شبتان خوش .. 


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان