وابستگی یک مونث .. به قیمت مخ زنی مذکر!

یه سری پسرها هستن ،تنها وقتی میان سمت یه دختر ک مطمئن باشن می تونه مُخ‌اش رو بزنن .. این دسته رو .. اصلا دوست ندارم ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

. . .

پاییز .. یک بی شرفِ است ک دوست دارمش .. حتی با ریختن اشکهایش روی صورتم ..


پ.ن: معذرت پاییز .. ولی ، از ته دل بود ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

رهی نمانده تا رهایی

باران من‌ام ک هیچوت به خاک ات نمی خورم، تکه زمینِ لعنتیِ من ..


پ.ن: باران تویی به خاک من بزن .. 

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

ببار بارون

چشمهایی ک به آسمان دوخته می شود و زیر لب غر می زنم ک چرا هوا انقدر زود تاریک می شود؟! تازه ساعت پنج عصر بود و هوا گرفته .. پله ها را با سرعت پایین آمدم و خواستم کتونی مشکی ام را بپوشم ک پوزخندی روی لبم نشست .. اینجا نبود .. کتونی دیگری را پا کردم و در را سه قفله! توی ایستگاه ایستادم و باز نگاه های خیره ی پیرمرد ای ک نمی دانم برای خودش قبر خریده بود یا نه؟! .. زیرلب فحشش می دهم .. چندشم می شود و لرزه بر تنم می نشیند و صدای ترمز اتوبوس مجال فحش بعدی را نمی دهد .. سوار می شوم و پسربچه مصر است ک از جایش تکان نخورد .. از مقابلش می گذرم و .. به دستهای هیچ احدی خیره نمی شوم .. ولی .. نگاه های زیادی همراهم است .. با پشتکار به پرچین های وسط خیابان خیره می مانم و حتی برای نگاه کردن به نوزادی ک جیغ هایش مثل مته توی مغزم فرو می رود هم سرم را پایین نمی آورم .. اتوبوس می ایستد و از تکاپوی بقیه می فهمم ایستگاه آخر است .. سر ک بر می گردانم، نگاه تینیجرهای مذکر غافلگیرم می کند و انگار خیالشان راحت شده ک قیافه ام را دیده اند، سر بر می گرداند و به دوستشان خبر می دهند ک او هم نظری بی اندازد! اخم می کنم .. حتی زیر نگاه کسی ک از او نفرت دارم هم آب می شوم و این آدم های شیطان و بازیگوش مستثنا نیستند! .. قدم بلند است و راه فراری نیست برای همین چندثانیه نگاهش می کنم .. بااخم .. و ب سردی رو بر می گردانم و وقتی در پیاده راه می رفتم، فراموششان کرده ام .. دلهره برای اینکه کیف پول سنتی ام ک سوغات اصفهان بود، در کیفم هست یا نه ب دلم چنگ می اندازد و بعد از چک کردن، با خیال راحت ب راه می افتم .. حرفهای سه زن‌ای ک جلوی من راه می‌روند، کلافه‌ام کرده .. و کلام آخرشان را می شنوم .. "یعنی عروسی کرد ..." .. "هــ" بعدش را نمی شنوم و با عصبانیت از بین ماشینها می گذرم .. وسط خیابان و این اراجیف؟! .. و بعد از نیم ساعت خریدن کلی کتاب ای ک محتوای یکی شان هم جذبم نمی کند! و خیره شدن به پلاستیک نارنجی رنگ و فکر اینکه چیزی را از قلم نینداخته باشم .. و سنیگینی نگاه کسی و چشم های درشت شده ام ک می چسبد به نگاهش ک فریاد می زند "تو خیلی آشنایی!" .. بی اخیتار به طرف مغازه رفتن و با دیدنم بلند می شود .. هنوز با جاروی قدیمی مادربزرگ توی سر عقلم می زنم تا به یاد بیاورد صورت این نوجوان را که نشانه های بلوغ در آن خداحافظی می کند .. دفتر می خواهم .. خطاب ب  او می گویم و چندتا برایم ردیف می کند .. زیبا نیستند ولی یکی شان را بر می دارم .. یک ربع بعد .. ایستاده بر مسیر تاکسی ها .. و لبخندی ک ب چهره مهربان زن می زنم و گفتن اینکه "چه بارونی!" .. و نشستن در تاکسی زرد رنگ و افکار بی ربطی ک در سرم می چرخد "زرد نشانه تنفره!" .. آن گل زرد بود دختر! چرا آشفته ای؟! .. و پیاده شدن از پیکان زهوار در رفته و اینکه .. خیس شدن دلیل نمی خواهد!

پ.ن: آهنگ های خوب، خودشان می آیند .. بین صدتا آهنگ‌ای ک در لیست پخش جاخوش کرده

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ ..

خیس شدن زیر باران و اینکه چرا قبل از رسیدن مقصد، صدای "همینجا پیاده میشم" من در بین صدای رعد و برق پیچید .. دلیل نمی خواهد .. همینکه فارغ از باقی مردم ک می دویدند و دنبال سرپناه می گشتند، دختری با خیال آسوده و گام های آرام داخل کوچه میرفت .. شاید دیوانگی بود .. ولی رنگ براق مقنعه ام را موقع خیس شدنش دوست داشتم ولی کیف کولی رنگارنگم، لب ب اعتراض گشود .. اینکه دوست داشتم مسیر طولانی تر باشد .. باران ببارد .. ببارد .. ببارد .. عجیب نبود .. اینکه آرزو می کردم خانه مان در شهرک های اطراف شهر باشد، بعید نبود .. مرد میگفت "همچین بارانی عجیب است" .. باران دلیل ندارد! مگر دیشب ک من، یک پارچه آسمان شده بودم و می باریدم .. دلیل داشت؟! اصلا کسی پرسید این هوای بی مروّت دلت چرا ابری شده؟ .. چرا قفسه سینه ات هِی رعد و برق می زند و آنرا را با برقگیر‌ای ک در عمق وجودت نصب کرده ای، خنثی می کنی؟ .. خیس شدن من هم دلیل نداشت و نخواستم ک از خود بپرسم " (ســ ..)! چرا زیر بارانی؟!" .. مگر صورتِ گرد‌ام ، دیشب بخاطر سیل اشکهایم و خیس شدندش از من دلیل خواست؟! .. پس .. دلیلی ندارد .. حتی بغضی که توی گلویم بود ، سرخی چشمم و نگاه زن چادر دار ای ک دست بچه اش را می کشید و انگار با نگاهش می پرسید "چرا؟!" .. دلیلی ندارد .. هیچ چیز .. حتی آینده .. حال‌ای ک به فنا رفت و نمی دانم چرا .. هم دلیلی ندارد .. در خانه را بستم و به راهروی تاریک خیره شدم .. زمزمه کردم "شیشه ی پنجره را باران شست .. از دل من اما .." بس است دیگر .. برو داخل و ظرفها را بشور ..



پ.ن: شیشه پنجره را باران شست .

از دل من اما،

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

آسمان سربی رنگ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

دست هایی که از زیر در نشان داده شوند هم نمی شود بهشان اعتماد کرد ..

نگاه کردن به دست آدمها جالب است .. اینکه بنشینی روی صندلیِ یخ زده اتوبوس و یا بدلیل ازدحام جمعیتی که حرص می زنند تا روی این تکه های پلاستیک بنشنند، به شیشه این وسیله غول پیکر پرس شوی و میله اش توی حلقت فرو برود .. تازگی دارد! .. اینکه بوی عطر آشنایی به مشامت بخورد و انگار عقلت یک گل دستش گرفته و گلبرگ هایش را می کند و زیرلبش می گوید "برگردم .. برنگردم .." و دستِ آخر .. برنگردی و هرکس که بود .. گور پدرش! .. گنگ است .. اینکه دختر کوچک کنارت بخواهد دستش را به زور به میله ای بند کند که رویش ده ها انگشت پیچ خورده .. خنده دار است .. و نگاه کردم به انگشتهایی که هزاران تن را لمس کرده بود و معلوم نبود همین چند دقیقه پیش دست خداحافظی چه کسی را فشرده .. دستها جالب اند .. پر از رمز و راز اند .. مثل همان دستی که محکم توی دهنت می زنی تا صدای گریه ات را نشوند .. مثل همان دستی که فاک نشان می دهد و هزار معنی در آن نهفته است .. و مثل هزاران دست دیگر که مردی عاشقش شده .. که زنی عاشقش شده .. نگاه را از رینگ ساده درون انگشت کشیده اش گرفتم و دوختم به ماشین کناری و دوست نداشتم ب این فکر کنم ک با یک رینگ هم آدم خوشبخت نمی شود .. نگاهم به بیرون خورد؛ راننده دستش روی رانش بود و انگشت هایش را خم می کرد .. دستهای دیگری هم بودند .. یکی تایپ می کرد .. دیگری در کیفش می چرخید .. آن یکی سیگار را به سمت لب می برد و دستی دیگر، سمت دیگری میرفت .. دستها هزار حرف دارند .. بیایید به دستهایشان نگاه نکنیم .. مثلا آن دستی که من دیدم .. غم انگیز بود .. همانی ک می لرزید و حلقه اش را در انگشتش می چرخاند .. دستش، درد داشت .. حرف داشت .. به ضرب و زور از پله های اتوبوس پایین آمدم .. سکه هارا کف دستی انداختم که تلاش می کرد به دستم نخورد .. حق داشت .. دستم، درد داشت .. راه رفتم و به پنج انگشتی خیره شدم ک دستی را لمس نکرد .. مویی را پخش نکرد .. "دوستت دارم" ای را تایپ نکرد .. و تنها کارش آمدن جلوی دریچه ای بود که روی صورتم جاخوش کرده بود .. و بعد جمع کردن انگشتهایم .. و بعدش شاید عطسه ای، سرفه ای، خنده ای و یا .. گریه ای! .. دستهایم را دوست دارم .. بی عرضه های لعنتی من! .. 

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

حال همه ما خوب است ..

فیلم دل شکسته رو دیدید؟ ب مضمون و حاشیه ها و نقدش کار ندارم .. اون قسمتش ک دختره از پنجره ماشین بیرون میاد و جیغ میزنه رو یادته؟ همچین حسی دارم .. کلافگی ک ممکنه بهش بخندی ولی .. کلافه ام کرده کلافگیم!



+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

سنی ندارد غمگین بودن،فرقی ندارد کودکی، پیری ..

بلاتکلیفم .. مثل کودکی ایستاده بر چهارراه که نمی داند راه خانه شان از کدام طرف بود ..



پ.ن: سنی ندارد غمگین بودن،فرقی ندارد کودکی، پیری / هروقت زانو را بغل کردی یعنی تو هم با غم درگیری ..

با کمی تغییر .. با عرض پوزش از آقای آذر

شعر اصلی:

سنی ندارد عاشقی کردن، فرقی ندارد کودکی، پیری

هروقت زانو را بغل کردی یعنی تو هم با عشق درگیری

پ.ن: معذرت اگر سر ب وبتان نمی زنم .. !

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

صدایم را ب یاد آر اگر آواز غمگینی ب پا شد ..

به آهنگهایی که گوش می دهم، اعتراض می کند .. و نمی داند "به مادرت بگو نفست چقدر غمگین است" را چقدر خوب می فهمم .. عزیز است .. خوب است .. ولی .. هیچوقت نمی فهمد حسم را .. به موهایی ک از زیر شال یا مقنعه ام بیرون می زد، اخم می کند و می گوید اگر این تارهایی ک ریشه شان از عمق فاضلاب احساساتم بیرون می آیند، داخل باشند بهتر است .. و نمی دانست دلم به همین ممنوعه های دزدکی خوش است که زیر پا می گذارمشان .. از علایقم خوشش نمی آید .. کسی را که صدایش آرامم می کند ، کافر می داند و از روی مبل بلند می شود .. و نمی داند شبهایی که ممکن بود فقط با مهر تائیدش روی حرفهایم، هر چند الکی، حالم خوب شود .. دنبال آهنگ نروم و آرام شوم، چقدر خوب است .. به عصبانیت هایم می خندد و به ویژگی هایم که عجیب شبیه خودش است، لبخند می زند .. زیاد در مورد مردها حرف نمی زند .. سنش زیاد نیست ولی هنوز مجرد مانده، می گوید ازدوواج نمی کند .. نمازش را باید در مسجد بخواند و گاهی .. حرصم را در می آورد .. گاهی دل نشین است و گاهی روی مخ! .. ولی .. کاش میگفت چرا عاشق نشده .. کاش همین جزو ویژگی مشترکمان باشد ..

+

هزار بار گفتمشان که .. گاهی حوصله ندارم .. بی خود و بی دلیل و بی جهت! بغض می کنم .. عصبانی می شوم و .. دم دستم نباشید! ناراحتتان می کنم .. هزار بار گفتم موقع عصبانیتم، با من شوخی نکنید .. هزار بار گفتم مسخره نکنید عقایدم را .. هزار بار گفتم حسودم .. حسادتی ک همه دخترها دارند و من هم مستثنا نیستم .. گفته بودم لجبازم .. گفته بودم حساسم و اگر اهمیت ندهید یا فراموشم کنید .. عصبی می شوم .. گفته بودم " شکست خواهم خورد / از تو هم ضربه‌شست خواهم خورد" .. گفته بودم اما .. عقب عقب رفتی! .. گفتمشان .. گفتمشان و آخر .. دست مهربان مامان گل بود که موهایم را از صورتم کنار می داد و زمزمه می کرد‌"خوبی؟"

+

دوستش داشت .. عاشقش بود .. ولی ترکش کرد .. با پای خودش رفت .. طرفش گفت "بمان" ولی .. نماند و "درد یعنی که . . نماندن به صلاحش باشد / بگذاری برود آه . . به اصرار خودت ​"

+

فرو رفتن میان یونیفرم تیره را دوست دارم .. شبیه دنیایم است .. تیره .. و به تن خوشبختی ام زار می زند

+

بدبختی برای یک ملت یعنی، دخترانش فقط با مقنعه هایی که بلندی اش تا روی زانوهایشان است احساس امنیت می کنند .. و "این جماعت همه گرگ اند .. مبادا ک ترا" ..

+

سرنوشت، آشپز خوبی ست .. همه اتفاق های مزخرف زندگی ام را در مشتش جمع کرد .. خوشی هایم را ریز کرد .. و داخل آب متعفن درون دیگ ریخت .. احساساتم می جوشد و من .. پخته ک نه .. می سوزم ..

+

حس خوبی ندارم .. حتی الان ک کنار پنجره نشسته ام و با وجود سوزی ک می آید، تا‌آخر باز است و باران .. به لاله گوشم .. بوسه می زند .. 

+

داد بزن آسمان .. هرچه باشد، هم اسم هستیم! تقریبا! .. جیغ بزن شاید ب گوش کسی برسد .. شاید فرجی شود .. دختری بترسد .. آغوشی باز شود .. دخترک لبخند بزند .. جیغ بزن .. شاید اتفاقی افتاد .. نه برای خودمان!

+

لبخند زدن ای ک پشت اش یک سیل عظیم از جمعیت بغض هایم دست تکان می دهند و آرنج یکی می رود توی پهلوی دیگری .. وقتی می گوید "چرا می خوای بری؟"

و در آخر .. وقتی تنها کسی هستی که برای پائیز ننوشتی .. فقط یک کلام .. "بغض هایت را بترکان .. تشنه بارانیم" ..



+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

Hey you! I am not a donkey


پ.ن: و دوست داری غرور را کنار بگذاری و بگویی "من خر نیستم جناب"

پ.ن2: بدرود تا .. n روز بعد!

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان