میشه کفتر جلدم بشی؟

من مث درختم
هر جا ریشه بدم برات، تا آخر عمرم همونجا میمونم.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

دلم خواست واسه خودِ سالهای بعد تعریف کنم امروز چجوری گذشت.

امروز به ندا گفتم "اگه روز آخر نمی‌خواستم غیبت کنم، امروز نمی‌رفتم" .. یا ندا به من گفت؟ نمیدونم یادم نیست. مهم هم نیست‌. خلاصه قرار بود توی این شیفت کاری نکنم و مثل خانم بشینم و گزارش بنویسم و هم شیفتم بیاد همه کارها رو بکنه تا رفتم توی بخش و دیدم جا خشکه و بچه هم نیست از قضا. تحویل شیفت رو تا نصفه رفتم و یه ترخیصی بود و اوت کردنِ سوندفولی و این ظریف‌کاریا.
به حدی کار بود که اگر نیت میکردم امروز کار کنم، سنگین‌تر بودم. زنگ زدم به مامان و استرسِ اومدن سوپروایزر و دیدنِ اینکه گوشی دستمه رو به جون خریدم و بهش گفتم حقی که بعنوان بچه به گردنش دارم رو حلالش نمی‌کنم اگر همینطوری به داغون کردنِ خودش ادامه بده و گفت نمیده و می‌دونم که نمی‌تونه و خدا کنه که بتونه.
این روزها ترس از دست دادن که هیچی، ترسِ رنجور و ضعیف شدنشون تا چندسال دیگه، طوری روی دوشم هست که ضعف می‌کنم روزها و معده درد و حالت تهوعم بدتر میشه.
وقتی صدام زدن خانم کارورز بیا قهوه بخور خسته شدی، نه گفتم "من خانم سین‌ام" نه گفتم "من هم صبح قهوه خوردم هم توی رست" و رفتم و با خجالت یه فنجون قهوه‌ یزدی رو رفتم بالا و شستمش و گفتم دستتون دردنکنه خانم ج.
امروز تخت ۱۹ میگفت حالم بده، لرز دارم، میشه ببینی تب دارم یا نه؟ دیدم. نداشت. گفت فشارم چی؟ رفتم به ۱۵ تا تخت سر زدم و صدبار گفتم "دست به سرعت انفوزیون سرم نزنید، روی حساب‌کتاب داره انقدر میره" و می‌دونستم دوباره یا تندش می‌کنن یا کند و سرمی که باید تا ۱۰ شب بره یهو ساعت ۶ عصر می‌بینی ۱۰۰ سی‌سی‌ش مونده فقط و اومدم فشارش رو دستی گرفتم و گفتم ۱۲ئه. و کاش یکی میومد به چیف کامپلینت من گوش می‌کرد و یه نسخه می‌نوشت که "کمتر اذیت شود، TDS، مرسی اه"
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

یک روز سگی از زندگیِ یک کارورز

خوابگاه تنها جاییه که می‌تونی با خیال راحت وسط حیاط بشینی و قطره قطره اشک بریزی‌. هیچکی قرار نیست بگه "باز چته" یا "مگه چی کم داری".
حالا که ۴۰ دقیقه‌س دارم گریه می‌کنم، می‌دونم چشم‌هام پف کردن و قراره توی همین چشم‌ها خط مشکی بکشم و به مژه‌های خیس از اشکم ریمل بزنم و روی پوستِ داغ از تبِ سرماخوردگیِ یک ماهه‌م کرم بزنم و یه ماسک سه بعدیِ مشکی هم روش و یه عینکِ قاب پنج‌ضلعی که گوشه‌ی جفت شیشه‌هاش سنجاقکِ طلایی بیاد روی چشم‌هام و توی بخش باید نگاهم رو از همه بدزدم و برم داروهای ساعت ۱۴ رو بدم و اگه کسی گفت "خانوم جای سوزنی که برام زدن درد میکنه" برم رگش رو بگیرم. راستی .. بعدش باید برم نون بخرم و خسته‌ام امروز. کاش مغزم واسه یه روز خاموش میشد. کاشت کلید داشت این لعنتیِ پر از نورون.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

وردِ امروز. خطاب به خودم.

"به تو چه."

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

شاید واسه بقیه هم همینه.

هرکی اول بیشتر عصبانی باشه، برنده ست. بعد تو که عصبانی میشی، یه چیزی میگی که ناراحتم کنی .. بعد من دلخور میشم و عصبانی و دعوامون میشه. بعد قدرت میاد دست من. حالا من برنده ام. این چه چرخه ی مریض و مزخرفیه آخه.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

دورترین مغازه ی شلوارفروشی که توی راهش باهات حرف زد.

من امروز واقعا بهت احتیاج داشتم. ولی دلم نمیخواست بریم توی یه کافه ی شیک بشینیم و من لته ی دی کف سفارش بدم و تو موهیتو. حتی دلم نمیخواست بریم یه کافه ی درپیت و چای سبز و لیمو بخوریم. این شهرِ تقریبا کوچیک ما،هیچ جایی نداره که بخوای بری هیچکاری نکنی و پولی ندی و آروم شی. بخاطر همین گفتم بیا بریم شلوار بخریم با هم. جور نشد بریم. ولی من هنوزم بهت نیاز دارم. شلوار هم نمیخوام اصلا.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

* No, I don't want to disappoint everyone that I've ever loved

دوره هایی هست توی زندگیم که خشم و استیصال و ناامیدی و غم همشون باهم ترکیب میشن و میرن تووی جلدم. توی این دوره ها، میتونم قوی ترین یا ضعیف ترین حالت خودم باشم. میتونم از شدت درموندگی، جوری بزنم به سیم آخر که شاید با دیدنم حس کنی  خیلی نترس شدم ولی .. همون لحظه دارم میلرزم و گلوی دردناکم رو با قورت دادنِ اب دهن، از خشکی درمیارم و انگار بجز اون لحظه، قرار نیست لحظه و ثانیه ی بعدی ای وجود داشته باشه. اینجور مواقع انقدر خشمم زیاده که چشم به راهِ چند قطره اشکم. دلم روون شدنِ قطره ها رو روی صورتم میخواد طوریکه نفهمی از کجا این شکلی صورتت تر شد ولی احساس خالی شدن و رهایی بکنی. حتی نمیدونم از چی ناراضی ام. نه که همه چی عالی و بی نقص باشه و نه حتی اینکه خودم و اطرافیانم شاد و راضی باشیم و با هم کنار بیایم ولی اگر بخوام دست بذارم روی یک موضوع و بگم این قسمتش داره اذیتم میکنه .. نه نمیتونم. نمیشه. چون تووی همون لحظه مغزم میگه "خفه شو. این چیزیه آخه؟". نمیدونم از کِی عادت کردم که خو بگیرم به بدی دیدن .. به دوست داشته نشدن .. به امن نبودن .. به بی حسیِ مطلق ولی، خوب نیست. دیگه نمیتونم تغییر کنم. دارم نابود میشم. درواقع توی همین دوره  های هرچندوقت یکباره که حس میکنم دارم از بین میرم و بقیه مواقع مثل یک انسانِ خرِ راضی، به زندگیم ادامه میدم. ولی خوبه همینجوری. اگر من یه انسانِ ناخَرِ ناراضی بودم، دووم نمیاوردم.


*Unholy - Santioni Le  Seint

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

مثلا من ..

یجایی خوندم "بعض از مردم خجالتین، پس اگه یه بهونه‌ای نداشته باشن، هیچوقت حس واقعی‌شون رو نمیگن‌." و باعث شد فکر کنم که " بخاطر همینه توی فیلمها آدم‌ها لحظه‌ی قبل مرگ‌شون به احساساتشون اعتراف می‌کنن .‌. شاید پیش خودشون میگن، از مرگ که بدتر نیست .. شایدم هست، بخاطر همین درست قبل مرگ‌شون میگن."

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

مهم نیستی جدیدا.

امروز یهو یادت افتادم و با خودم گفتم "پس به فکرت نبودن، این شکلیه" و میدونی چه شکلیه؟ هیچی. دیگه تفاوتی ایجاد نمی‌کنی توی حال و هوای زندگیم. جالبه.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

وقتی شکستی از عشق، عاشق شدی دوباره / ندونستی محبت خریداری نداره

من بخاطر تو از حصار امنم خارج شدم. سیم خاردارها آروم جابجا کردم .. دورتر کشیدم .. ولی مگه تو سرابی که هر چی جلوتر میام، نیستی. 

نمی‌خوام بیام وسط راه و ببینم هم تو نبودی از اول، هم من دیگه حصاری ندارم .. نمی‌خوام تنها بمونم. نمی‌خوام بی دفاع وایسم اون وسط.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان