561اُمین

تمام زنها یک درد مشترک دارند .. ک دوست داشتن وظیفه شان بشود!


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

560اُمین

یک روز بالاخره جرات پیدا می کنم .. با دستهای یخ کرده سمتش می روم و ب گروه دخترانه مان اشاره می کنم ک با نیش باز نگاهش می کنند و می گویم دلش می خواهد با ما جرات یا حقیقت بازی کند؟ .. و وقتی آمد .. نشست .. بطری را چرخاندیم، یک سرش ب من بیفتد و یک سرش ب او .. حقیقت را انتخاب کند تا بپرسم چندبار اردکها را بغل کرده تا خوابشان ببرد؟ .. یا بپرسم، چند دفعه نصفه شب نوک پا نوک پا سمت یخچال رفته تا آخرین شیرینی خامه ای را بردارد؟ .. ک بپرسم مثل من موقع خوردن نان خامه ای، نان رویش را برمی دارد و با قاشق خامه اش را می خورد؟ .. ک مثل من دلش خواسته روزی، یک پولی دستش بیاید و برای خودش تنهایی .. یک کیک بزرگ شکلاتی بگیرد؟ و هیچوقت آن "یک پولی" دستش نیامده باشد؟ .. و طبق قرارمان با دخترهای سرخوش اطرافم، همه شان سوالهای جورواجور بپرسند .. بالاخره یک روز از مادرم می خواهم برود مادرش را بشناسد .. با هم دوست شوند و ب خانه مان بیاید تا برایش چای خوش رنگ بریزم و مامان هی از من تعریف کند .. بالاخره یک روز ب او خواهم گفت ک حتی اگر نه سال از من برگتر نباشد هم دوستش دارم .. ک اگر بلد نیست اخم کند، زیاد حرف می زند، شوخی می کند و پرستیژ ندارد .. مشکلی نیست! ک از او بخواهم بخندد مثل همیشه ک انگار صدای خنده اش از ته حلقش می آید .. ک خودم در خواب، موهای روی شقیقه اش را سفید کنم! .. وقتی بیوار شد، بفهمد و بالاخره اخمش را ببینم و هرکس گفت چرا اینطور شده؟ بگوید از دست این دختر و من هرهر بخندم .. ک راز داشته باشیم، سکه های قدیمی جمع کنیم، برایم دستکش ظرفشویی بخرد، با هم والیبال بازی کنیم و حکم .. تک بیاورد ، دلش ب حالم بسوزد و بگوید "تو حاکم!" .. خوشحال شوم و شرط ببندیم سر هزارتومان و آنقدر توی سر یکدیگر بزنیم ک یادمان برود .. یک روز جرات پیدا می کنم ک گردنبند دور گردنم را در بیاورم، یک روز برفی بروم ببینمش و بگویم تولدت مبارک .. و مهم نباشد آن روز، روز تولدش نیست .. آن ماه، ماه تولدش نیست ..آن فصل، فصل تولدش نیست و گردنبند چوبی الله ام را کف دستش بگذارم و دلم آرام باشد چون می دانم همیشه وضو دارد .. موقع رفتنم رد پایم روی برف بماند! .. یک روز می آید ک دیگر دلشوره ندارم و با هم روی دیوار اتاقش نقاشی می کشیم .. یک روز می آید ک فرش اتاقم را بالا بزنم و از زیر موکت، عکسش را بیرون بیاورم و همه لبخند بزنند .. ک ب او بگویم احمق! و لبخند بزند چون می داند عاشق احمقها هستم .. ک خنگ، احمق، دیوانه و لعنتی بشود قربان صدقه هایمان .. یک روز می آید ک رازش را ب من بگوید و قول بدهم ب کسی نگویم که او هم از سوسک .. ترس ک نه! چندشش می شود .. آن روز ک نگاهم کند، بگوید لعنتی! بگویم جانم؟ بگوید چه خوب است ک انتهای بعضی موهایت طلایی ست .. یک روز می آید ک دست و دلم نلرزد و ب او بگویم گلدان شمعدانی روی کاپوت ماشینش، کار من بوده! همینطور نقاشی کشیدن روی شیشه خاک گرفته ی آن .. ک بگویم از اول هم می دانستم در کتابخانه کار می کند و هیچوقت هم قرار نبوده برایم کتاب فلان را از تهران سفارش بدهد .. یک روز می رسد، که او مرد جاافتاده ای شده و بیشتر اخم می کند تا اینکه بخندد و صدای خنده اش از ته حلقش بیاید .. ک موهای روی شقیقه اش سفید است و سیگار را بین انگشت شست و اشاره اش می گیرد .. هنوز هم نمی تواند چهار انگشتش را دو ب دو بهم بچسباند و گل شمعدانی ک ب او دادم، خشک شده .. یک روز می آید ک او می شود سی ساله و یادش می آید چقدر از مردهای سی ساله خوشم می آید .. یک روز، یادم می افتد .. زیرلب ب من می گوید احمق درحالیکه آن موقع، هنوز هم نمی داند عاشق آدمهای احمق هستم ..
#خانوم-سه-حرفی

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

559اُمین

کاش وقتی ب دنیا می‌آمدیم خدا در گوش مادر، اسمِ معشوقه‌مان را می‌گفت .. تا وقتِ گریه‌های بچگی، بجای لالا لالا گله مریم، برایم اسمت را زمزمه کند ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

558اُمین

بهار ک دیگر غم نداشت .. مگر نه؟ .. مراسم های حرص خورانمان برای پاییز است و عصر جمعه .. اشک‌های دمِ مشکمان برای لحظه جدایی ! .. هیچ آدمی در بهار نمی‌رود! .. همه آدمهای عاقل کنار جفتشان می‌مانند .. با هم ب توچال و دربند می‌روند.. بستنیِ نارنوش می‌خوردند و انگشت‌های پفکی‌شان را ب صورت یکدیگر می‌زنند .. غم هم برای جمعه است ک به بهانه دعوا با مادرت، بنشینی و های‌های گریه کنی، شرمنده می‌شوم وقتهایی ک مادرم بخاطر کار نکرده از من عذر می‌خواهد و ضجه می‌زنم .. دلتنگی برای بعدازظهرهای بارانی‌ست .. وقتی آسمان سینه‌اش را با سرفه‌ای صاف می‌کند و از پشت پنجره ب دویدنِ پسربچه‌ی همسایه نگاه می‌کنی و کیفی ک بالای سرش گرفته .. همان لحظه دلت از طبقه دوم آپارتمان پایین می‌افتد .. با شتاب یک متر بر مجذور ثانیه روی آسفالت زوار دررفته می‌افتد و آدم‌های چتر ب دست، با تعجب ب پنجره اتاقت نگاه می‌کنند .. دلخوری برای وقتی‌ست ک ب دوست زبان‌نفهمت بگویی تکیه کلام‌های خوب‌جانت را بکار نبرد، آهنگهای موردعلاقه‌اش را پِلِی نکند و ترا دقیقا ب پارکی ک در آن برایش جشن تولد گرفتید، نبرد .. ولی ببرد! بگوید! پِلِی کند! .. حالِ بد برای بهار نیست .. برای وقتهایی ک آفتاب تا سلولهای خاکستری رنگِ مغزت رفته نیست .. اصلا با عقل جور در نمی‌آید ک وقتی بابا ب دستت یک قاچِ شتُری هندوانه داد، بغض کنی .. دیوانه! احمقانه است ک بعد از یک سال دیدن دوباره‌ی پنکه‌ی قدیمی درون اتاقت، دلتنگ شوی و دلتنگی‌ات ب احدالناسی ربط نداشته باشد! .. نمی‌شود .. بارها فکر کرده‌ام! .. نمی‌شود برای کسی ک هیچوقت نبوده، دلتنگ شد .. نمی‌شود مزه بستنی شکلاتی را ک با هم نخوردید، زیر دندان حس کرد .. نمی‌شود ب یادآورد بطری آبی را ک هیچوقت روی سرش خالی نکرده‌ای .. خانوم! احمقانه است ک در یک روز گرم بهاری - ک بی‌شباهت ب تابستان نیست - دلتنگ شوی .. دلت بخواهد باران ببارد و در لاک خودت فرو بروی .. خفه شو .. قاشقِ چوبی را بردار، سیب‌زمینی‌ها سوخت !


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

557اُمین

خانه ای ک پدر ندارد، شب ب سوسکها قرص خواب آور می‌دهند ..

پ.ن: هیچ خونه ای بدون پدر نمونه .. آمین ..
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

556اُمین

وقتی طوطیِ همسایه مدام میگه "حامد" و تو دلت می‌سوزه برای دختری که ممکنه از زیر گلهای یاسِی ک خم شدن و دست می‌کشن رو سرِ عابرا، رد بشه و صدای طوطی رو بشنوه .. از هر صدتا دختری ک هر روز از اونجا رد میشه، چند نفرشون یه "حامد" داشتن ک ترکشون کرده؟


پ.ن: اگه احتمال می‌دادم ک بهم نمیگه "دایونه" شاید تذکر می‌دادم بهش ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

555اُمین

آدمهایی ک می‌دانند بعد از رفتشان هیچ تغییری در زندگی هیچکس رخ نمی‌دهد، بیچاره ترین غمگینهای کره زمین هستند ..



+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

554اُمین

آدمی احساساتی نیست .. فکر نمی کنم از شعر چیزی بداند .. اتاقش را ندیده ام ولی اطمینان دارم و ب حس ششمم قسم می خورم ک ژل حالت دهنده مو ندارد .. ب صورتش ک نگاه کنی انبوه موهای تیره اش را می بینی ک حالت دار بالای سرش پیچ و تاب خورده .. موهایش مشکی ست یا شاید قهوه ای؟ جز مادرش کسی نمی داند .. صدایش آرام است جز وقتهایی ک احساسش بگوید می تواند ب کسی اعتماد کند .. مذهبی نیست شاید هم هست! .. دوست دارم یکبار نماز خواندنش را ببینم .. همبازی های بچگی اش را نمی شناسم ولی می دانم الان، آدم تنهایی ست .. از آن تنها بودن هایی ک روی یک تاب با طناب و متکای سفید بنشیند و حواسش نباشد او را صدا کرده ای .. از آن آدم هایی ست ک دوست داری زیاد برایت حرف بزنند .. از آنهایی ک هیچوقت تن صدایشان را نفهمیدم .. ک دوست دارم شعر بخوانند .. ک دوست دارم بغض کردنشان را ببینم .. ک رویشان تعصب دارم .. ک ثابت کنم دخترها هم رگ غیرت دارند ک در گلویشان بجای باد کردن، گیر می کند و بغض می شود .. از آن آدمهایی ک جرات پیشنهاد کردن یک آهنگ بهشان را نداری .. همانی ست ک حتی اگر قبل از سی سالگی اش، موهایش جوگندمی نشود باز هم او را دوست خواهی داشت .. ک اگر بلد نباشد شعر بخواند، فقط لبخند بزنی .. آن آدمی ک بجای قصه ی لیلی و مجنون برایت حکایت نقل کند و خوابت ببرد .. همان ک ترس داری در آینده اسمش برود روی فرزندت .. خدا نکند جشن عروسی اش دعوت شوی واگر هم این اتفاق افتاد، لااقل ای کاش آن زمان ریمل ضدآب داشته باشی .. از آن آدم هایی ست ک حتی جرات سلام دادن بهشان را هم نداری .. ک ب قرمز می گوید قرمز و ب جگری هم می گویند قرمز .. از آنهایی ست ک بزرگترها ممنوعشان می کنند .. باید دلت را خوش کنی ب یک درصدی ک ممکن است او را روزی در خیابان ببینی .. و ذوق کنی از احتمال اینکه شاید ب نظرش خانوم بیایی و یکی از گزینه های روزی میز آشپزخانه شان در بیست و خورده سالگی اش، تو باشی .. دوست دارم بدانم با بیتهای مولانا گریه کرده؟ بر سره لازانیای پر از پنیرپیتزا با دیگران دعوایش شده؟ .. دلش برای کلاغها سوخته؟ .. دوست دارم از او بپرسم ک مثل من از چشم بچه های یتیم خجالت می کشد؟ برای غرور خوردشده ی یک پدر گریه کرده؟ .. آدم هایی ک نگاه احمق دارند را دوست دارد؟ .. یا دلش می خواهد موی دختربچه ها را ببافد؟ .. دوست دارم بدانم دختر موردعلاقه اش کیست و او را بشناسم و ب اندازه تمام بچه های پرورشگاهیه پس زده شده، بغض کنم .. حتی دوست دارم یکبار در گوشم بزند تا تمام عمر احساس کند از من شرمسار است و بدهکار! حتی ب اندازه ی یک عذرخواهی .. کاش میشد ک بگویم ته ریش بگذارد و کسی کاری ب کارم نداشته باشد .. کاش دفترچه خاطراتم را ب دستش می دادم و می گفتم برایم یک خاطره دو صفحه ای بنویسد و سوگند یاد می کردم ک بعدها ب خانومش نشان ندهم .. و چه خوب میشد اگر اسمم را ده بار پشت سر هم صدا می کرد تا بفهمم چجوری صدایم می کند .. مجبورش می کردم ب تمام حرفهایم گوش دهد و هرچه را دوست داشتم و نداشتم برایش می گفتم تا یادش بماند و هربار هر زنی ک خانومش خواهد شد، ظرف بادمجان را جلویش گذاشت یادش بیاید از این غذا بیزارم .. ک اصلا موی سیاه دوست دارد؟ و این نکته را ب او بگویم ک تارهای سفیده پراکنده و اندکی لابلای موهایم دارم .. اصلا قده بلند دوست دارد؟ از پرحرفی هایم خسته نشود!؟ .. کاش میشد از او پرسید ک عادت دارد صبح ها یک لیوان آب بخورد؟ نان و پنیر و هندوانه جلوی دل ضعفه عصرهایش را می گیرد؟ شربت گل سرخ دوست دارد؟ .. کاش اجازه می داد برایش غذایی بپزم .. ک دلم می خواهد بفهمم مثل من عاشق هدیه دادن است؟گل دوست دارد؟ .. و دست ب دامن سجاده سبز رنگم بشوم ک روزی از شعر خوشش بیاید، بگردد، مرا پیدا کند و آرزویش این بشود ک مخاطب نوشته هایم باشد .. ولی از شعر چیزی نمی داند .. از من چیزی نمی داند .. از کلمه های کوتاه خوشش نمی آید .. از من خوشش نمی آید .. از عشق خوشش نمی آید و این منه سه حرفی را می رنجاند ..

پ.ن: حوصله تان آمد این متن را بخوانید ک بدجور ب دله لعنتی ام نشسته ..
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

553اُمین

امیر ــ سعید یه چیزی بگم حالت ازم بهم بخوره؟

+ بگو ..

امیر ــ هنوزم بهش فکر می‌کنم ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

552اُمین

هنوزم دارم ب این فکر می کنم، یه دختر ک تموم پولش سی تومن بود چی می تونست بخره ب مناسبت روز مرد؟ برای هیچکس.



+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان