436اُمین

ناتا ببین با نبودنش چکار کرده.. روی یه قاره رو سیاه کرده ..



+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

435اُمین

ناتا .. دعوا نمک زندگیه .. اختلاس نمک ممکلت .. چرا ناراحتی؟ .. عادیه ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

434اُمین

بعد از شبهایی ک نبودی، بلندترین شب سال مبارکم باد ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

420اُمین

فاجعه یعنی تو امشب، یه دیقه بیشتر ازم دوری

کجا میری با این حالِت؟ چرا میگی که مجبوری ؟


پ.ن: منتشر شده در تاریخِ 29 آذر :)

پ.ن2: یلداتون مبارک ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

433اُمین

من موهامو می بافم .. مثل همیشه! .. طره هایی ک بقول تو رنگین کمون رنگهای تیره است .. بعد از چندساعت بازشون می کنم .. تا حالت بگیره .. تا دلم خوش بشه .. تو هم تر و تمیز کن خودت رو .. ته ریشت رو هم نزن .. اینجوری بیشتر بهت میاد .. موهات رو زیاد ژل نزن .. تیپ مشکی ات یادت نره .. با همون پالتوی کوتاه مشکی .. نیم بوت مشکی و شال گردنی ک برات بافتم .. بزار همینجا اعتراف کنم ک نصفش رو مامان بافت! .. ساعتت یادت نره باز .. همیشه عادت داری زیاد ب ساعت نگاه کنی .. قبل از ب راه انداختن ماشین، بخاری اش رو روشن کن تا بخار نگیره ک اذیت بشی .. فندکت هم یادت نره .. امشب حتما سیگار می کشی .. ولی از سه تا نخ بیشتر نشه ک تازه ترکت دادم! .. اگه سرماخوردی، امشب حتما نشاسته بخور .. قیافه ات رو هم اونجوری نکن! اجباره .. روی انارها کم نمک بپاش واست خوب نیست .. تخمه زیاد نخوری .. چربیش زیاده سرت درد می گیره .. من هم بلند نمی خندم .. موهامو میدم زیر شالم .. لباسم هم آزاده و تنگ نیست .. فال حافظ هم ب تیت تو می گیرم .. و آخرسر، بشین روی صندلی و خیره شو ب بیرون و سومین و آخرین نخ سیگارت رو دود کن .. من هم لیوان چایی رو بغل می کنم و روی تختم می شینم تا فکر کنم ک این چندمین شب بلند ساله ک از هم دوریم .. کاش امشب باز مثل هرسال امیدوار نشم ک .. یوسف گم گشته بازآید! .. گم گشته نیست .. احتمالا کناره پنجره ایستاده و با خودش کلنجار میره ک چهارمین نخ سیگار بهمن رو بشکه یا نه ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

432اُمین

خنده هات ب تعداد دونه های انار،گونه هات به سرخی هندونه قاچ کرده مامان بزرگ،برگه های زندگیت عین کتاب حافظ پر از عشق،یلدات مبارک :)


پ.ن: نداشتن پیامک تبریک یلدا آدم رو وادار ب نوشتن می کنه .. خوبه ها!؟
یلداتون مبارک خواننده های وبلاگ سین بانو ..
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

431اُمین

نگاهم ب گنجشکهای گرد و تپل روی شاخه های درخت افتاد .. سرشون رو نمیشد از بدنشون تشخیص داد .. اون لحظه، فقط باید توی دستت می گرفتیشون و موقع حس کردن گروپ گروپ کردن قلبشون، کله کوچیکشون رو می بوسیدی .. ولی دستم نرسید .. مثل خیلی چیزهای دیگه .. دوباره لیست مامان رو مرور کردم .. انار .. کدوحلوایی .. تخمه .. شیرینی .. داخل شیرینی فروشی رفتم .. کیک شبیه انار .. لبخند زدم .. چه دل خوشی دارن مردم .. شیرینی گرفتم د زدم بیرون .. اشتباه کردم .. باید شیرینی رو می ذاشتم آخر از همه! .. توی صف منتظر شدم .. دستهای طلایی از کنارم رد شد .. با تعجب نگاه کردم و دیدم غرق در النگو شده .. پوزخند زدم .. خنده ام گرفت و اگه صدای آهنگ اقای بنفش توی گوشم نمی پیچید، هنوز هم با تمسخر نگاهش می کردم .. مامان بود .. باید می رفتم سراغ خان جون .. سوار ماشین شدم .. "آقا سه نفر حساب کن" و تمامی خریدهایم را پخش کردم .. یادم آمد .. سالهای پیش .. 
[ پس این انارهای دون شده چی شد؟ .. با عجله ظرف فیروزه ای رو برداشتم و نزدیک کرسی رفتم .. مقابل خان جون گذاشتمش .. همه منتظر بودن .. وقت رو شدن دست بچه های فامیل بود! خیلی ها سریع بلند شدن و رفتن .. خواستم بلند بشم ک خان جون دستم رو گرفت و گفت "اول واسه تو فال می گیرم" .. هول کرده بودم .. خواستم بهونه بیارم ک گفت نیت کن .. و زیرلب فاتحه خوند .. قلبم توی دهنم بود .. نگاه ها روم زوم! .. خان جون عینکش رو زد .. ورق زد و با انگشت های کشیده اش، صفحه رو نگه داشت .. نگاهم کرد .. گونه هام می سوخت و خدای آسمون رو قسم می دادم ک لپهام گل ننداخته باشه .. خان جون گفت براش آب بیارم و وقتی برگشتم از من رد شده بود .. کنارش ک نشستم در گوشم زمزمه کرد "دل من در هوای روی فرخ / بود آشفته همچو موی فرخ" و دستم را فشرد .] چشمم داغ شد .. پیاده شدم .. پلاستیک هارو برداشتم .. رفتم سمت خونه خان جون .. زنگ در رو زدم و از بیرون خیره شدم ب درخت گردوی سر ب فلک کشده و شاخه های درخت "مو" ک خشکیده بود .. یه حسی بهم میگفت برنگرد! پشت سرت رو نگاه نکن .. ولی مگه میشد؟ .. در باز شد و خان جون سرش رو بیرون آورد .. دستم رو گرفت، خواستم برگردم ک دستاش رو روی شونه ام گذاشت .. در رو بست .. پلاستیکهارو گذاشتم روی تخت چوبی کنار حیاط .. روی انگشتم جا انداخته بود .. جعبه شیرینی رو با احتیاط گذاشتم کنار انارها و سلام دادم .. حتی از تو حیاط هم میشد پنجره های ساختمون روبرو رو دید ..کسی نبود .. سایه بزرگ و تیره ای روی شیشه نیفتاده بود تا دلم رو خوش کنم .. خان جون دستم رو گرفت .. و گفت "نگفتم برنگرد؟" .. بوسیدمش .. روی تخت نشاندم .. گیس های سفید بافته شده اش از زیر چارقد زیبایش بیرون زده بود.. گفتم "عاشق طرح گلهای روی چارقدتم خان جون" .. خندید و دستی ب سرش کشید .. دوباره کنارم نشست .. نگاه کردم ب درختهای یخ زده .. برفهای دست نخورده روی خاک انداز گوشه حیاط .. آب یخ زده توی حوض .. جای خالی گلدونهایی ک الان از پشت شیشه برام دست تکون می دادن .. دستم رو گرفت .. نگاهم باز خورد ب پنجره ساختمون روبرو .. خان جون زمزمه کرد "اگر میل دل هرکس به جایی است / بود میل دل من سوی فرخ" .. سرم را روی دستهای چروک شده اش گذاشتم و آنرا بوسیدم .. "هنوز یادته خان جون؟" .. جوابی نداد .. "یلدا واسه چیه؟ اینکه یه دقیقه بیشتر دوستم نداره .. شیرینی تر نمی خواد .. کدوحلوایی و کرسی نمی خواد .. فال حافظ نمی خواد .. این فقط گریه می خواد خان جون .. گریه" ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

430اُمین

ناشکری یعنی چی؟ یعنی خفه خون بگیرم و دم نزنم چون وضعیت من بهتر از یه آدمیه ک سرطان داره؟ یعنی "این مشکلا ک مشکل نیست" و حرف نزنم؟ یعنی گریه نکنم و حرص نخورم چون "وقتی بزرگ بشی مشکلاتت چند برابر میشه"؟ ناشکری یعنی اعتراض کردم ب چیزی ک حقم نبوده؟ ک دهنم سرویس شده تو این چندماه؟ ک تازه باید خداروشکر کرد چون تنم سالمه؟ بابا من خر نیستم .. تنم سالمه .. دمتون گرم .. دم تو گرم مامان! ک نذاشتی آب تو دلم تکون بخوره .. دم تو هم گرم بابا .. ولی آخه من پیش شما حرف نزنم، پیش کی بگم؟ پیش کی بقول شما "ناشکری" کنم و هوار بشم ک اگه این پیشونی نوشت منه، نمی خوامش! امتحان فوقش کنکوره ک چارساعته .. من چاااارده ساله تو جلسه امتحان گیر کردم! آره اتفاق خوب هم افتاده .. اتفاق خوبهاش عین کیک و آبمیوه وسطشه ک گشنگی ات رو ده برابر می کنه .. دعای تو بوده مامان! عین همون مغز پسته های وسط جلسه .. ولی نمی خوام .. نمی خوام وسط جلسه حالم بد بشه مامان .. می دونی زحمتهای قبل کنکور عین چیه؟ عین کارای تو .. پولهای بابا .. نمی خوام کم بیارم .. هیچجوره راه نداره بی کنکور بریم ما؟؟ .. اگه من پیش شما نگم، می خوام برم تو اتاقم .. می دونی چی میشه مامان؟ سرمو محکم فشار میدم ب پتو و ده برابرش رو میگم .. اونجوری فکر می کنی خدا نمی شنوه؟ .. 

پ.ن: خدایا شکرت .. این پست، ناشکری نبود .. فقط کاش میشد بغلت کرد ..
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

429اُمین

+ یه پسر بود .. چندتا خونه بالاتر از ما مینشستن .. همیشه صدای موتورش باعث میشد برم جلو در و تا نصفه بازش کنم .. دوستم داشت .. مامانش چندبار خواسته بود پاپیش بزاره ک بابام نذاشت .. وضعیت مالیشون متوسط بود .. ولی پسره گفته بود من فقط فلانی رو می‌خوام! .. یادش بخیر .. تو دلم کیلوکیلو قند آب می‌کردن .. منو بهش ندادن .. رفت شهرستون .. نامه‌هاشو من واسه مامانش می‌خوندم، می‌دونست! خودش گفته بود اگه نامه نوشتم بده دست فلانی ک سواد داره .. آخه مامانش سواد نداشت .. نصف نامه‌اش برای من بود! .. نامه هاشو به بهونه دور انداختن پیش خودم نگه داشتم .. یه آدم پولدار اومد خواستگاریم .. یکی نبود ب آقاجونم بگه مگه پولشو میخواد بده دست تو؟ .. خلاصه سرتو درد نیارم .. قبول کرد .. آقاجونمو میگم! .. پسره از لجِ من رفت یکی دیگرو گرفت .. عروسیش دعوت بودیم .. تو حیاط خودشون میزدن و می‌رقصیدن .. رفتیم .. خوشگل بودم! .. مامانش اصرار کرد باید برقصی .. یه آهنگ عربی زدن .. منم رقصیدم .. بلد شده بودم .. هندی و عربی! .. با دوستم ک می‌رفتیم سینما، از اونجا یادگرفته بودم .. رقصیدم و اون شب تموم شد .. ازدواج کردم .. بچه دار شدم .. یه بار یکیشون مریض شد .. بردمش درمونگاه .. آره، اون موقع شاه رفته بود .. داشتم می‌گفتم .. رفتیم درمونگاه ک دیدم با دختربچه‌اش نشسته .. میگفتن زنشو دوست نداره .. دلم ب حالش سوخته بود .. منو دید .. از جاش بلند شد .. لبخند زد و گفت "پسرته؟" .. گفتم آره .. دیگه حرفی نزدم .. شوهر داشتم .. زشت بود ولی .. قلبم داشت محکم میزد به قفسه سینم .. 

ــ هنوزم دوستش دارین؟

+ خوابشو می‌بینم .. وقتی ک بیدار میشم، تا آخرِ روز کیفم کوکِ! هِی .. امان از جوونی ..

بلند شد و رفت .. 

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

428اُمین

مامان‌ها،اول شمعدونی بودن .. 


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان