539اُمین

ما به دنیا اومدیم ک دردهامون رو، سیگار بکشیم ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

537اُمین

خوش بحالِ مادرت!! تنها زنی‌ست ک تُرا دارد .. بی‌منت ..



+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

535اُمین

امروز، مامان گفت چرا غمگین‌ام .. بابا هنوزم ذوق می‌کنه درسم خوبه { :) } .. خواهرم با لبخند تائید می‌کنه کارهامو .. مامانی می‌خنده و ستاره تو چشاش روشن میشه .. خاله محکم بغلم می‌کنه .. دایی لبخند پهنی ب صورتم میزنه و پسردایی کوچیکه توی بغلم می‌افته ..

حالِ تو چطوره بی‌وفا؟ همه یه چیزی گفتن، یه حرفی بزن! اخم منو باز کن ..

پ.ن: یکی که یادم نیست کدوم بلاگر بود، بهم گفت چندتا پستِ پشت‌سر هم یعنی .. حالِ آدم خوب نیس .. راست میگفت واقعا ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی

534اُمین

حس می‌کنم یکی همین الان .. همین لحظه .. ساعت دوازده و بیست و هفت دقیقه بامداد .. توی این هوای معرکه و خنکِ بارونی، من رو از خدا بخواد .. ولی شاید، این هم آرزوی من باشه!

پ.ن: یکم با خودمون صادق باشیم! امروز این رو از یکی یاد گرفتم ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی

533اُمین

مادر از سردرد خوابش برده بود .. پدرم خانه آمد و سراغ دسته کیلد گم‌شده‌‌اش را گرفت .. خواهرم دابسمش می‌دید و ریزریز می‌خندید .. و من نشسته بودم روی صندلی میز آشپزخانه، کوکو سیب‌زمینیِ یخ کرده را با چنگال این طرف و آن طرفِ ظرف می‌انداختم و به این فکر می‌کردم آرزویم چیست در شبی که مامان سردرد امانش را بریده، رمان نصفه‌نیمه مانده، خواهرم اینترنت را شارژ می‌کند و بابا لیوان آبی می‌خواهد و منِ حواس‌پرت برایش یک فنجان چای برده‌ام ..

خدایا؟ حواسم را برگردان از پیشِ آدم‌های خوب و لعنتی که هیچوقت موضوعِ خواب‌هایشان نمی‌شوی .. که بجای لیوانِ آب، چای و قند در سینی نگذارم ..


شب آرزوهاست .. آرزو کن ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

532اُمین

معین ــ بزار ببینم، تو بزرگترین سوال زندگیت چیه؟

ــ چرا من؟!

معین ــ من هم همین سوالو دارم ..

ــ که "چرا من"؟

نگاهم کرد و گفت: نه .. اینکه چرا تو .. اینکه چرا پری؟

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

531اُمین

بعد از کلی شیرین‌بازی و شیطنت کردن .. یه "ولم کُن" می‌تونه آدمو از هم بپاشه ..

+

 "هیچی" شده عامل گریه‌هامون  ..

"هیچکی" باعثِ سردرد‌هامون ..

"هیچ‌وقت" هم جوابِ حرفامون ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

530اُمین

صدای بلندش را شنیدم که کمی دورتر از من بود: سایه‌ات میشم .. تکیه‌گاهت میشم .. لکه نورت میشم  ..

لبخند زدم .. دیوانه بودم وگرنه برای خودم دلشوره‌های جدید نمی‌تراشیدم .. او آمده بود که سایه‌ام بشود .. این خودش دلشوره است .. نبودنش هم دلشوره ..

جبرانِ این چندروز .. 9 صفحه ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

529اُمین

وقتی موهاتو سشوار می کشی ، میری عروسی و وسط مجلس حالتش از بین میره ؛ خیره میشی ب فر درشت و خوش حالتِ سوگلیِ مجلس و می فهمی که چرا هیچ مردی دور و برت نیست ..

و این خوب است؟ ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

525اُمین

می‌نشست روی زمین .. مشغول بازی با عروسکهاش میشد .. یه دفعه سرشو بلند می‌کرد، خیره میشد به دیوار روبروش که نوشته بود "شصت و هفت" تا یادش نره چندسالشه، نگاهش که به عددد می‌افتاد، عروسکهارو با جیغ بلندی پرت می‌کرد و خیره میشد به دستای پر چین و چروکش و آروم زمزمه می‌کرد ..

ــ بد بود .. ازش متنفر بودم ولی درو بهم می‌کوبید ، میومد توی اتاق ، زیرلبی حرف می‌زد و مامانو فحش می‌داد ..

+

مورد داشتیم طرف بخاطر غروب روز سیزده فروردین خودشو دار زده ..


پ.ن: سیزده بدر باعث میشه حتی خودکشی کنی! تااین حد حال‌بهم‌زنِ .. چه برسه به اینکه "خُل‌نوشت" بنویسی ..



+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان